در روايتي از طلحة بن زيد عامي، كه متهم به جعل حديث است، آيه محاربه به گونهاي انحرافي تفسير شده و از آن يك فتواي فقهي نامقبولي پديد آمده است كه به آبرو و حيثيت جهاني اسلام خدشه وارد ميكند و از اينرو نقد و بررسي آن لازم مينمايد.
بنابراين اين مسأله در دو بخش مورد بحث قرار ميگيرد: در بخش اول ضمن تفسير آيه محاربه احكام فقهي آن بيان گرديده و در بخش دوم روايت طلحة بن زيد و فتواي فقهي ناشي از آن نقد و بررسي شده است.
«انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الارض فسادا ان يقتّلوا او يصلّبوا او تقطّع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ذلك لهم خزي في الدنيا و لهم في الآخرة عذاب عظيم»1 «الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم فاعلموا ان الله غفور رحيم»2 ميستيزند و در زمين به فساد ميكوشند جزايشان اين است كه كشته شوند يا به دار روند يا دستها و پاهايشان بر خلاف يكديگر قطع گردد و يا از آن سرزمين رانده شوند؛ اين رسوايي آنان در دنياست و در آخرت برايشان عذاب بزرگي خواهد بود؛ مگر كساني كه توبه كنند پيش از آنكه بر آنان دست يابيد؛ پس بدانيد كه خدا آمرزنده و رحيم است.
حرب از باب نصر به معناي سلب مال است و محروب يعني غارت شده و مالباخته و حارب يعني غارتگر و غاصب و حرب زيد به كسر راء يعني زيد به شدت غضب كرد و تحريب يعني تيز كردن حربه و حرب نقيض سلم و به معناي دشمن نيز ميباشد در لسان العرب در مورد معناي حرب چنين آمده است: حربه يحربه من باب نصر اذا اخذ ماله فهو محروب و الحرب بالتحريك ان يسلب الرجل ماله و الحارب الغاصب الناهب و حرب الرجل بالكسر يحرب اشتد غضبه و حرب السنان احده و الحرب نقيض السلم و فلان حرب لي اي عدو.3
با توجه به موارد استعمال ماده «حرب» ميتوان گفت حرب در اصل به معناي مطلق مبارزه و ستيز است كه طبعا با غضب و دشمني نيز همراه است و قدر مشترك بين معاني آن شدت4 يا سلب5 ميباشد؛ بنابراين حرب مرادف جنگ نيست بلكه اعم بوده و جنگ يكي از مصاديق آن است و همانطور كه در لسان العرب آمده «حرب» نقيض سلم است و سلم به معناي سازگاري و نقيض آن (حرب) به معناي ناسازگاري است كه گاهي به صورت ربودن مال و گاهي به صورت غضب و زماني به صورت جنگ و درگيري نظامي جلوه ميكند؛ پس كلمه «حرب» الزاما به مفهوم جنگ نيست. قرآن كريم درباره كساني كه ترك ربا نميكنند، ميگويد: «فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من الله و رسوله»6
يعني اگر ربا را ترك نكنيد، بدانيد كه حربي از جانب خدا و رسولش متوجه شما خواهد بود، كلمه «من» در آيه، نشويّه است و معناي آيه اين است كه اگر ربا را ترك نكنيد بايد در انتظار حربي باشيد كه از خدا و رسولش ناشي ميشود؛ بنابراين حرب در اين آيه به معناي مبارزهاي است كه خدا و رسول او با رباخوار ميكنند و به مناسبت حكم و موضوع، مبارزه خدا اين است كه حكم ميكند تا مال ربايي از رباخوار گرفته شود و مبارزه رسول خدا اين است كه اين حكم را اجرا ميكند و معناي اين سخن اين است كه اگر رباخوار به اختيار خود ربا را ترك نكند مال ربايي
كه در حقيقت از مردم است، با قوه قهريه از او گرفته ميشود.7
از آنچه گذشت معلوم ميشود كه ماده «حرب» به معناي مطلق ناسازگاري و مبارزه است نه به معناي جنگ و درگيري نظامي و جنگ مصداقي از آن است.
از آنچه گفتيم، معلوم شد كه «يحاربون» به معناي «يقاتلون» نيست و نبايد تصور شود كه آيه محاربه درباره ميدان جنگ بحث ميكند و ميخواهد احكامي در مورد جنگ مسلمانان با كفار بيان كند و ميتوان گفت: محاربه در اين آيه به معناي محادّه است؛همچنان كه خداوند در آيه ديگر ميفرمايد: «ان الذين يحادون الله و رسوله اولئك في الاذلين»8 يعني حتما كساني كه با خدا و رسول او مبارزه و ستيز ميكنند در زمره خوارترين مردم قرار ميگيرند. بديهي است مبارزه با خدا و رسول او در مخالفت و ضديت با خواست خدا و رسول تحقق مييابد. در عرصهاي كه دين مطرح است، خدا و رسول او حضور دارند. خدا به عنوان الهام كننده دين و رسولش به عنوان گيرنده و اجرا كننده آن. خواست خدا و رسول اين است كه دين حاكم شود و با حاكميت آن سعادت و رشد و شكوفايي فرد و جامعه تضمين گردد؛ بنابراين، اگر كساني بر ضد اين خواست عمل كنند و كارهايي انجام دهند كه به سعادت و رشد و تعالي جامعه، يا فرد ضربه وارد شود در حقيقت با خدا و رسول او به مبارزه و ستيز برخاستهاند. در حديثي آمده است كه خدا به رسولش فرمود: «من اهان لي وليا فقد بارزني بالمحاربة»؛9 يعني كسي كه به يكي از اولياي من اهانت كند، با من به مبارزه و ستيز برخاسته است. ميبينيم كه «محاربه» در اين حديث با مقاتله مرادف نيست همچنين «يحاربون» در آيه مورد بحث با «يقاتلون» مرادف نبوده بلكه به معناي مطلق مبارزه و ستيز است.
از بيان سابق روشن شد كه هر گونه گناه و مخالفت با خواست خدا و رسول محاربه با آن دو محسوب ميشود، چه شرّ آن دامنگير خود گناهكار شود و چه دامنگير اجتماع و چه هر دو؛ به عبارت ديگر، چه گناه فردي باشد و چه اجتماعي.
ولي اين آيه درباره مطلق محاربه بحث نميكند و نميخواهد حكم همه گناهكاران را بيان كند؛ بلكه قراين نشان ميدهد كه مقصود آيه بيان حكم نوعي از محاربه است كه شرش دامنگير جامعه ميشود و از مصاديق فساد در زمين به شمار ميرود؛ شاهد اين مدعا اين است كه به دنبال «يحاربون الله و رسوله» جمله «و يسعون في الارض فسادا» ذكر شده كه در حقيقت تفسير محاربهاي است كه در اين آيه منظور است. و شاهد ديگر اينكه مجازاتهاي مقرر در آيه يعني اعدام و به دار آويختن و قطع دست و پا برخلاف يكديگر و تبعيد با جرمهاي اجتماعي كه شر آنها به جامعه ميرسد مناسب است؛ اما گناهاني كه بين بنده و خداست و فقط شخص گناهكار زيان آن را ميبيند با مجازاتهاي مذكور در اين آيه تناسب ندارد؛ بنابراين آيه مزبور درباره نوع خاصي از محاربه با خدا و رسول بحث ميكند و آن انجام دادن كارهايي است كه موجب فساد در جامعه و سلب امنيت و بي نظمي اجتماعي ميشود، مانند اسلحه كشيدن و خون ريختن و تجاوز به اموال و نواميس مردم و آتش زدن خرمنها و مؤسسههاي اقتصادي و بمب گذاري در مراكز جمعيت و ايجاد رعب و وحشت در اجتماع و مانند اينها.
و اگر گفته شود: چنانچه مقصود خداوند از آيه شريفه بيان مجازات مفسداني است كه سعي در ايجاد فساد دارند؛ پس چرا نفرموده است: «انما جزاء الذين يسعون في الارض فسادا ان يقتلوا ... الي آخر»؟ چه لزومي داشت كه اول بفرمايد: «انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله» آنگاه با جمله «و يسعون في الارض فسادا» آن را تفسير كند؟
در جواب شايد بتوان گفت: آوردن جمله «يحاربون الله و رسوله» براي هشدار دادن به مفسدان و متوجه ساختن به اين نكته است كه عمل آنان فقط سعي در ايجاد فساد در زمين نيست بلكه مبارزه و ستيز با خدا و رسول او نيز هست كه نهايت بي شرمي است، تا شايد توجه به اين نكته فطرت آنان را بيدار كند و از سعي در ايجاد فساد در جامعه دست بدارند.
آنچه ملاك اصلي براي مجازاتهاي مذكور در آيه محسوب ميشود، سعي در ايجاد فساد در جامعه است كه طبعا مصاديق گوناگوني دارد و از لحاظ شدت و ضعف و آثار منفي كه در اجتماع ميگذارد درجاتش متفاوت است و گاهي فساد به قدري شديد و مخرب است كه شخص مفسد مستحق اعدام ميشود، اگر چه كسي را نكشته باشد و اين مطلب از آيه قبل از اين آيه يعني «... من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكانما قتل الناس جميعا10...» نيز فهميده ميشود؛ زيرا اين آيه ميگويد: اگر شخصي انساني را بكشد كه او نه كسي را كشته و نه فساد در زمين ايجاد كرده، مانند اين است كه همه مردم را كشته باشد. از اينجا معلوم ميشود كشتن كسي كه انساني را بكشد و نيز كشتن كسي كه فساد در زمين ايجاد بكند، مورد تأييد اين آيه است. ميبينيم كه در اين آيه كشتن انسان با ايجاد فساد در جامعه يكسان دانسته شده است و از اينجا ميفهميم بعضي از مصاديق فساد هست كه آثار مخرب آن برابر قتل به ناحق است و عامل آن مانند قاتل مستحق اعدام ميشود، اگر چه كسي را نكشته باشد.
در بعضي از روايات، آيه محاربه با قطاع الطريق و كساني كه اسلحه ميكشند و از جامعه سلب امنيت ميكنند، تطبيق داده شده است.11 به نظر ميرسد كه اين از باب مثال و ذكر مصداق است نه اينكه محاربان و مفسدان مذكور در آيه منحصر به قطاع الطريق و سارقان مسلح باشد؛ زيرا از طرفي ملاك اصلي براي مجازاتهاي مذكور در آيه ايجاد فساد در جامعه است و از سوي ديگر ايجاد فساد انواع گوناگوني دارد كه عنوان «يسعون في الارض فسادا» شامل همه آنها هست (كه در روايات ذكري از آنها نيست)؛ مثلاً گروهي كه بمب حاوي گاز سمي را در متروي توكيو ميگذارند كه بر اثر آن جمعي كشته و جمعي مسموم و بيمار ميشوند نه از قطاع الطريقاند و نه از كساني كه اسلحه كشيده و از مردم سلب امنيت كردهاند و يا گروهي كه در كلمبيا باندهاي توليد و توزيع هروئين و مرفين تشكيل ميدهند؛از مصاديق بارز محاربين و مفسدان في الارض هستند. وهمچنين كساني كه كالاهاي فاسد كننده نسل جوان را به منظور ثروت اندوزي به طور قاچاق در جامعه پخش ميكنند و ضربههاي سنگيني به اجتماع انساني وارد ميسازند، نه عنوان قطاع الطريق دارند و نه با كشيدن اسلحه از مردم سلب امنيت ميكنند؛ ولي فساد و زياني كه از ناحيه آنان بر جامعه وارد ميشود، خيلي بيشتر از فساد و زياني است كه از حمله فلان سارق مسلح وارد ميشود، آيا اين موارد و موارد مشابه آنها كه در روايات نيامده محكوم به حكم مذكور در آيه محاربه نيست؟ و آيا نبايد گفت: آيه شريفه شامل اين موارد نيز هست؟ لفظ آيه اطلاق دارد و عبارت «يسعون في الارض فسادا» هر گونه سعي در ايجاد فساد در جامعه را شامل ميشود و ذكر يك مصداق از مصاديق فساد در روايات موجب نميشود كه حكم مذكور در آيه اختصاص به همان مصداق پيدا كند؛ چنانكه ذكر چند مورد از موارد احتكار از قبيل گندم و جو و خرما و كشمش و روغن زيتون در روايات موجب نميشود كه بگوييم: فقط احتكار همين چند كالا حرام و احتكار صدها گونه ديگر از كالاهاي مورد نياز ضروري جامعه جايز است.
بنابراين، بدون ترديد آيه محاربه همه انواع جرائم اجتماعي را كه عنوان فساد در جامعه بر آنها صادق است شامل ميشود؛ چه جرايمي كه اكنون ما ميشناسيم و چه جرايمي كه احيانا در آينده با تكنيكهاي جديد ابداع خواهد شد.
اينكه در بعضي از روايات آيه محاربه با قطاع الطريق تطبيق داده شده، براي بعضي از فقها اين تصور را به وجود آورده است كه هدف آيه منحصرا بيان حكم قطاع الطريق بوده است و از اينرو در اين مسأله بحث كردهاند كه آيا اگر كسي در شهر با كشيدن اسلحه از مردم سلب امنيت كند عنوان قاطع الطريق بر او صادق است يا نه؟ و بعضي گفتهاند: صادق نيست12 چون راهها در خارج شهر وجود دارد نه در شهر و كسي كه در شهر به مردم حمله مسلحانه كند قطع طريق نكرده ولي كسي كه در خارج شهر راه را ببندد و اموال مردم را غارت كند قاطع الطريق خوانده ميشود و نيز در اين مسأله بحث كردهاند كه آيا عنوان قاطع الطريق بر ديدبان و اطلاع رسان و كسي كه براي غارت اموال كمك ميكند، صادق است يا نه؟ و بعضي گفتهاند: صادق نيست13 چون افراد نامبرده اسلحه نميكشند و راه را نميبندند بلكه كارهاي كمكي براي قطاع الطريق انجام ميدهند.
ولي چنانكه گفته شد تطبيق آيه محاربه بر قطاع الطريق در روايات از باب ذكر مصداق بوده و سبب نميشود كه آيه اختصاص به قطاع الطريق پيدا كند. قرآن و روايات در اينجا اصطلاح خاصي وضع نكرده و نميخواهند اين مطلب را القا كنند كه محارب مذكور در آيه اختصاص به يك مصداق يعني قطاع الطريق پيدا كرده و اين يك مصداق معناي اصطلاحي آن شده است. اساسا در آيه محاربه حكم به عنوان قطاع الطريق تعلق نگرفته است تا بحث شود كه آيا اين عنوان بر ديدبان و اطلاع رسان و ... و ... صادق است يانه؟ بلكه تعلق گرفته است به مجرماني كه مرتكب فساد اجتماعي ميشوند. محارب با خدا و رسول به مفهوم لغوي كسي است كه با خواست خدا و رسول ضديت ميكند و مرتكب گناه ميشود ولي عبارت «و يسعون في الارض فسادا» جمله «يحاربون الله و رسوله» را تفسير و تقييد ميكند و ميفهماند كه حكم در اين آيه به كساني كه گناه فردي انجام ميدهند تعلق نگرفته بلكه به كساني تعلق گرفته است كه گناه اجتماعي انجام ميدهند و در جامعه ايجاد فساد ميكنند چه فساد آنان قطع طريق باشد و چه فساد اجتماعي ديگري. پس روشن است كه آيه محاربه همه مفسداني را كه در جامعه افساد ميكنند شامل ميشود و اختصاص به قطاع الطريق ندارد.
بنابراين اينكه شيخ طوسي نوشته است: «المحارب الذي ذكره الله في آية المحاربه هم قطاع الطريق الذين يشهرون السلاح و يخيفون السبيل»14 (كه آيه محاربه را به قطاع الطريق اختصاص ميدهد) قابل قبول نيست؛ چون دليلي ندارد و حتي بر خلاف آن دليل وجود دارد. هدف آيه محاربه مبارزه با فسادهاي اجتماعي است و ميخواهد تبهكاراني كه فساد ميآفرينند و زيان فسادشان دامنگير جامعه ميشود، مجازات شوند تا در اجتماع رسوا گردند و براي ديگران نيز عبرت باشد؛ بنابراين آنچه در آيه نقش محوري دارد فساد اجتماعي است و عبارت «يحاربون الله و رسوله» براي «يسعون في الارض فسادا» جنبه مقدمي داشته و نقش محوري ندارد؛ در نتيجه مناسب است در كتابهاي فقهي و حقوقي به جاي اينكه محارب را براي قطاع الطريق اصطلاح كنند و بگويند: باب حد المحاربين يا كتاب قطاع الطريق بگويند: باب مجازات المفسدين و حكم قطاع الطريق را به عنوان يك صنف از مفسدين بيان كنند.
آيا ذكر چهار مجازات در آيه محاربه از باب قضاياي مانعة الجمع است يا مانعة الخلوّ؟ يعني آيا بايد مجرم فقط يكي از مجازاتها را ببيند يا ممكن است اگر مرتكب دو جرم اجتماعي شد دو مجازات ببيند؟ به نظر ميرسد ذكر اين مجازاتها از باب قضاياي مانعة الخلوّ است؛ يعني هيچ فساد اجتماعي نبايد خالي و معاف از مجازات باشد؛ ولي اگر مفسدي دو جرم اجتماعي انجام دهد و مثلاً هم آدم بكشد و هم مال ببرد، در مقابل غارت مال دست و پاي او قطع شود و در مقابل آدم كشتن اعدام گردد و در روايات نيز به اين مطلب اشاره شده و در حديثي آمده است: «من قطع الطريق فقتل و اخذ المال قطعت يده و رجله و صلب15...» يعني كسي كه راهزني كند و آدم بكشد و مال ببرد، دست و پاي او قطع ميگردد و به دار آويخته ميشود مقصود حديث اين است كه چون مجرم دو جرم دارد دو كيفر ميبيند قطع دست و پا به سبب ربودن مال و به دار رفتن به دليل آدم كشتن. معلوم است كه حديث يك مطلب تعبدي القا نميكند بلكه يك مسأله عقلايي و حقوقي را گوشزد ميكند كه مجازات بايد متناسب با جرم باشد. ضمنا مقصود از به دار آويختن اعدام مجرم بوده و ذكر صلب از باب مثال است؛ پس اگر به گونهاي ديگر نيز اعدام شود دستور اجرا شده و بعيد است ذكر صلب در روايت از باب تعبد باشد.
آيا قصد افساد شرط تحقق عنوان مفسد است يا نفس عمل فساد ملاك است اگر چه مفسد عمل خود را اصلاح بداند؟ مثلاً اگر گروهي مانند خوارج، كه كوشش براي ساقط كردن حكومت علي عليهالسلام را يك كار اصلاحي ميدانستند، به قصد تحميل خواسته اقليت بر اكثريت شروع به بمب گذاري و ايجاد ناامني كنند، مانند بمب گزاريهاي ارتش سرّي جمهوريخواه ايرلند شمالي كه براي تحميل خواسته اقليت كاتوليك بر اكثريت پروتستان اين كارها را ميكنند و مانند خرابكاريهاي گروههاي چپ گرا در غرب ايران، اگر اين گروهها خرابكاريهاي خود را به قصد افساد انجام ندهند و بگويند: ما قصد اصلاح و احقاق حق داريم آيا ميتوان گفت: چون علي الفرض قصد افساد ندارند عنوان مفسد بر آنان صادق نيست؟ آيا اين گروهها كه با مين گذاري و كمين زدن و كشتن بي گناهان ادعاي احقاق حق دارند، مصداق «يسعون في الارض فسادا» نيستند؟ در اينكه نفس عمل آنان ايجاد فساد است ترديدي نيست؛ اما اگر ادعا كنند و نزد قاضي نيز ثابت شود كه واقعا قصد افساد نداشتهاند در پاسخ به اين سؤال كه آيا معاف كردن اينان از مجازات، با عدالت سازگار است يا نه؟ بايد گفت، ايجاد انفجار در مراكز جمعيت و كشتن بي گناهان و سلب امنيت كه زيانش دامنگير جامعه ميشود اگر مجازات نداشته باشد، عدالت اجتماعي پايمال ميشود. تشريع قوانين جزايي براي احياي عدالت است و اگر قرار باشد عدالت احيا شود نميتوان اين گروهها را به عذر اينكه اشتباه كرده و قصد افساد نداشته و افساد خود را اصلاح پنداشتهاند از مجازات معاف كرد و از احياي عدالت چشم پوشيد و هرج و مرج و آنارشيسم را رواج داد؛ بنابراين بايد گفت: قصد افساد در تحقق عنوان محارب و مفسد شرط نيست و اين گروهها به فرض اينكه خرابكاريهاي خود را به قصد افساد انجام ندهند نيز بايد كيفر ببينند تا حق جامعه يعني عدالت احيا شود. و اينكه در تحريرالوسيله، ج 2، ص 492 اراده افساد ذكر شده بايد توجيه گردد.
ضمنا اگر حمله و هجوم و سلب امنيت و از بين بردن حرمت شخصيتها و شكستن درها و حريمها و غارت اموال با سوء استفاده از اسلحه و نيروهاي دولتي كه متعلق به مردم است، انجام گيرد جرم محارب مفسد سنگينتر و مجازاتش شديدتر خواهد بود؛ زيرا اسلحه و نيروهاي مردم را بر ضد خود مردم به كار برده است.
ذكر اين مجازاتها از باب مثال است:
از آيه محاربه چند مطلب استفاده ميشود:
يكي اينكه ملاك اصلي براي مجازات محارب افساد است.
دوم اينكه مجازاتها در آيه درجه بندي شده و از شديد به خفيف منتقل گشته يعني از قتل شروع و به تبعيد منتهي شده است.
سوم اينكه فساد درجه بندي نشده است؛ زيرا فساد درجات بسيار زيادي دارد كه قابل احصا نيست؛ علاوه بر اينكه درجه بندي فساد در آيه لزومي ندارد بلكه هر فسادي كه واقع شود مقدار زيان اجتماعي آن سنجيده ميشود و متناسب با آن مجازات تعيين ميگردد.
چهارم اينكه درجه بندي مجازات براي اشاره به اين است كه مجازات شديد براي جرم شديد و مجازات خفيف براي جرم خفيف است و مقصود احصاي همه مجازاتها نبوده است، زيرا مجازات به تناسب جرم تعيين ميشود.
از جمع بندي مطالب فوق ميتوان استنباط كرد كه براي هر افسادي متناسب با زياني كه بر جامعه وارد ميكند، مجازات تعيين ميشود؛ اگر افساد در حد خيلي بالا زيانبار باشد مانند اهلاك حرث و نسل، شديدترين مجازات را دارد و اگر زيانش در حد خيلي پايين باشد، مجازات خفيفي براي آن تعيين ميشود؛ مثلاً كسي كه شاخههاي درختان پاركهاي عمومي را بشكند و چمنهاي آنها را خراب كند عنوان «مفسد» بر او صادق است ولي براي تنبيه او بايد مجازات خفيفي تعيين كرد. مانند گرفتن غرامت و معرفي كردن او در اجتماع نماز جمعه يا زندان چند روزه و گرفتن هزينه زندان از او و مانند اينها.
اگر اين استنباط پذيرفته شود بايد گفت: لازم نيست حتما يكي از مجازاتهاي مذكور در آيه درباره مفسد اجرا شود بلكه آنچه لازم است رعايت تناسب بين جرم و مجازات است كه هم حكم عقل است و هم درجه بندي مجازاتها در آيه به آن اشعار دارد. البتّه تعيين دقيق ميزان جرم و تشخيص تناسب بين جرم و مجازات يك كار فني و تخصصي است كه قاضي با راهنمايي متخصصان جرم شناسي به آن دست مييابد و بر مبناي آن رأي صادر ميكند.
از آنچه گفته شد اين نتيجه به دست ميآيد كه در آيه محاربه تعبّد خاصي اعمال نشده و ذكر چهار مجازات از باب نمونه و ذكر مثال است و مجازاتهاي ديگري نيز متناسب با جرمهايي كه واقع ميشود ميتوان در نظر گرفت چنانكه از بعضي روايات نيز تأييد اين مطلب استفاده ميشود؛ مثلاً در روايتي آمده كه حاكم براي محارب متناسب با جرمش مجازات تعيين ميكند او را از شهر بيرون ميبرند و بر كشتي مينشانند و در دريا غرقش ميكنند.16
و در روايت ديگر از امام جواد عليهالسلام آمده كه اگر محارب فقط سلب امنيت كرده و مال نبرده و آدم نكشته است زنداني ميشود و اين معناي نفي او است.17
در اين دو روايت مجازات غرق و حبس آمده، در حالي كه اين دو مجازات در آيه ذكر نشده است و اين ميرساند كه مجازاتهاي مذكور در آيه از باب مثال است. و شايد ذكر «ان يصلّبوا» بعد از «ان يقتلوا» در آيه مشعر به همين مطلب باشد؛ زيرا صلب نوعي از قتل است و اينكه صلب بعد از قتل ذكر شده شايد مشعر باشد به اينكه ذكر مجازاتهاي چهارگانه در آيه از باب نمونه بوده و مثل اين است كه آيه چنين باشد. «انما جزاء الذين يحاربون الله ... ان يقتلوا او يصلبوا او يغرقوا او يحبسوا او ... تا آخر»، بنابراين از ذكر چهار مجازات در آيه، تعبد خاصي منظور نبوده است. اساسا طبيعت مسائل حقوقي و جزائي با تعبد تناسب ندارد و سيره عقلاء در همه زمانها چنين بوده و خواهد بود كه براي جرم اجتماعي مجازات تعيين ميكنند و تناسب بين جرم و مجازات را در نظر ميگيرند و آيه محاربه نميخواسته از اين طريقه عقلائي عدول كند و يك حكم تعبدي را القاء نمايد بلكه ميتوان گفت: عبارت «يسعون في الارض فسادا» در آيه، كه ميفهماند علت مجازات مفسد افساد است، مؤيد سيره عقلاست؛ زيرا همه عقلا قبول دارند كه جرم اجتماعي مجازات لازم دارد؛ چون زيان آن دامنگير جامعه ميشود؛ بنابراين بايد گفت: آيه محاربه تعبد خاصي را القاء نكرده است، بلكه هماهنگ با سيره عقلا مجازات مفسد را متناسب با جرم او لازم دانسته است و از طرفي مصاديق مجازات قابل احصا نيست؛ زيرا مجازات تابع فسادي است كه به دست مجرم به وجود ميآيد و فساد طيف بسيار وسيعي دارد و از بزرگترين جنايت اجتماعي مانند اهلاك حرث و نسل تا كوچكترين خرابكاري از قبيل شكستن شاخههاي درختهاي پارك عمومي را شامل ميشود و مصاديق فساد داخل در اين طيف وسيع را نميتوان احصا كرد؛ پس مصاديق مجازات را نيز كه متناسب با فساد تعيين ميشود نميتوان احصا كرد. در روايتي آيه محاربه بر گروهي كه سه نفر از كارگزاران رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم را كشتند تطبيق داده شده است.18 و در روايت ديگر آيه مزبور بر كسي كه انساني را بزند و لباس او را ببرد منطبق گشته است.19 و علما كسي را كه خانه مردم را با اثاث آن آتش بزند (كه در روايت آمده) مصداق محارب دانستهاند.20
بديهي است مجازات گروهي كه كارگزاران پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم را ميكشند با مجازات آنكه شخصي را ميزند و لباسش را ميبرد و مجازات كسي كه خانه و اثاث مردم را آتش ميزند يكسان نيست با اينكه هر سه مورد از مصاديق آيه محاربه محسوب شدهاند. هر يك از اين سه مورد به مناسبتي در روايت ذكر شده است و صدها مصداق فساد به دست افراد در جامعه واقع ميشود كه در روايات نيامده و لازم نبوده است بيايد؛ زيرا آيه محاربه يك دستور كلي براي همه فسادهاي اجتماعي داده و آن اين است كه بايد براي هر فسادي مجازات متناسب با آن تعيين شود.
وقتي كه گروهي در فسادي شركت ميكنند و مثلاً با كمك اسلحه از مردم سلب امنيّت كرده و اموالشان را ميبرند هر فردي بايد متناسب با سنگيني جرمش كيفر ببيند؛ بنابراين از عوامل اصلي مانند طراح نقشه تهاجم و فرمانده گروه گرفته تا آنكه ديدباني كرده يا منطقه هجوم را شناسايي نموده يا در جمع اموال كمك كرده است هر مجرمي متناسب با جرمش مجازات ميشود. همه اين افراد در طيف وسيع فساد داخل هستند و سعي در افساد كرده و از مصاديق «مُفسد» محسوب ميشوند و عدالت درباره آنان به تناسب جرمي كه مرتكب شدهاند، اجرا ميشود؛ بنابراين، قول فقهايي كه اطلاع رسان و كمك كننده در غارت اموال را از حكم محارب خارج دانستهاند21 مقبول نيست و اين قول مبنّي بر اين است كه محارب مفسد در آيه را منحصر در قطّاع الطّريق ميدانند كه اسلحه ميكشند و مردم را ميترسانند؛ ولي چنانكه قبلاً گفته شد ذكر قطاع الطريق در روايات به عنوان مصداق آيه مزبور بوده و موجب نميشود كه آيه منحصر در قطاع الطريق شود بلكه آيه شامل مطلق مفسد است با همه انواع و اشكالش.
قبلاً روشن شد كه ملاك اصلي براي مجازاتهاي مذكور در آيه محاربه ايجاد فساد در جامعه است؛ چون آنچه در اين آيه نقش محوري دارد، جمله «يسعون في الارض فسادا» است كه ملاك اصلي مجازات را بيان ميكند؛ بنابراين هر كس داراي هر عقيدهاي باشد اگر در جامعه فساد ايجاد كند، به اندازه سنگيني جرمش بايد مجازات ببيند؛ چه مسلمان باشد و چه كافر و چه مشرك باشد و چه غير مشرك؛ چون اطلاق آيه همه را شامل ميشود؛ پس آيه محاربه با عقيده محارب كار ندارد بلكه با فساد او كار دارد و مجازات فساد را بيان ميكند و اين مطلب واضحي است.
ولي جمعي از علما گفتهاند: آيه محاربه شامل كفار نميشود و از جمله طبري در ردّ كساني كه گفتهاند: آيه محاربه درباره مشركان نازل شده، ميگويد: كسي كه توفيق فهم داشته باشد ميفهمد كه آيه محاربه شامل مشرك نميشود؛ زيرا آيه بعد «الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم» كه ميگويد: محارباني كه قبل از دستگيري توبه كنند توبه آنان قبول و از مجازات معاف ميشوند، مفهومش اين است كه محارب اگر بعد از دستگيري توبه كند توبهاش قبول نميشود در حالي كه مسلمانان اجماع دارند كه مشرك اگر از شرك توبه كند و مسلمان شود توبهاش قبول ميشود چه اين توبه قبل از دستگيري باشد و چه بعد از آن و از اينجا معلوم ميشود آيه محاربه شامل مشرك نميشود.22
شيخ طوسي نيز در تبيان ميفرمايد: آيه محاربه شامل مشرك نميشود و همين استدلال طبري را براي مدعاي خود ميآورد.23
و در كتاب خلاف در رد كساني كه گفتهاند: آيه محاربه درباره اهل ذمّه كه عهدشكني كرده و به جنگ مسلمانان آمدند نازل شده و نيز رد كساني كه گفتهاند: اين آيه درباره مرتدّين نازل شده، ميفرمايد: آيه محاربه نميتواند درباره اهل ذمه عهد شكن و مرتدين باشد؛ زيرا توبه اهل ذمه و مرتد قبل از دستگيري و بعد از دستگيري يكسان است، در حالي كه توبه محارب طبق آيه قبل از دستگيري قبول ميشود نه بعد از آن.24
قرطبي نيز از بعضي فقهاي عامه نقل ميكند كه آيه محاربه درباره محارب مسلمان است نه كافر آنگاه ميگويد: اين قول خوبي است؛ زيرا كافر چه قبل از دستگيري از كفرش توبه كند و چه بعد از آن، توبهاش قبول ميشود در حالي كه به حكم آيه «الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم» توبه محارب قبل از دستگيري قبول ميشود نه بعد از آن.25
بايد دانست كه مقصود از توبه در آيه مزبور توبه از ايجاد فساد در جامعه است، نه توبه از كفر. جمله «الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم» دلالت دارد كه مفسدان اگر پيش از دستگيري توبه كنند از مجازات معافند و اگر بعد از دستگيري توبه كنند معاف نيستند و در اين حكم مسلمان و كافر يكسانند؛ يعني كافر مفسد هم اگر پيش از دستگيري توبه كند از مجازات معاف است و اگر بعد از دستگيري توبه كند معاف نيست اگر چه از كفرش توبه كند. اگر كافري در جامعه فساد ايجاد بكند و بعد از دستگيري بگويد: من از كفر توبه ميكنم به او ميگويند: توبه از كفر بجاي خود ولي چون ايجاد فساد كردهاي و قبل از دستگيري از اين گناه توبه نكردهاي بايد براي رعايت عدالت، كيفر افساد را ببيني. در اينجا نبايد توبه از فساد را با توبه از كفر مخلوط كرد؛ زيرا هر كدام حكم خود را دارد و توبه از فساد قبل از دستگيري مقبول و بعد از دستگيري غير مقبول است، شخص مفسد داراي هر عقيده و مذهبي باشد (مسلمان باشد يا كافر) فرق نميكند.
هنگامي كه از محارب بحث ميشود معمولاً گروههاي خرابكار و تروريست به ذهن ميآيد كه ميخواهند با ترور و بمبگذاري و ايجاد ناامني خواست خود را بر اكثريّت جامعه تحميل كنند و يا راهزنان مسلحي كه براي غارت اموال مردم راهزني ميكنند ولي آيا حاكمان ديكتاتور كه با به بند كشيدن آزاديخواهان و ريختن خون بي گناهان خواست خود را بر جامعه تحميل ميكنند از مصاديق محارب و مفسد نيستند؟
اگر محارب كسي است كه سعي در ايجاد فساد در جامعه ميكند، آيا زمامداران خودكامهاي كه به رأي اكثريت احترام نميگذارند و با سركوب كردن حركتهاي مردمي خواست خود را بر جامعه تحميل ميكنند از مصاديق محارب و مفسد نيستند؟ وقتي كه در الجزائر رأي اكثريت مردم را پايمال ميكنند و با قدرت ارتش، انتخابات عادلانه و مردمي را كه جبهه اسلامي در آن پيشتاز و برنده بود باطل اعلام ميشود آيا عاملان اين ظلم فاحش كه منشأ خونريزيهاي زيادي شده و ميشود محارب و مفسد نيستند؟ يا وقتي كه در 12 تير ماه 67 به دستور رئيس جمهور آمريكا هواپيماي مسافربري ايران را با موشك ميزنند و 290 مسافر بيگناه را كه 66 كودك و 52 زن در بين آنان بود ميكشند، اين تجاوز آشكار مستكبران سعي در ايجاد فساد در زمين نيست؟ يا وقتي كه در گذشته تاريخ عمّال حكومت يزيدي از امام حسين عليهالسلام سلب امنيت ميكنند و براي تحميل بيعت بر او آن همه فجايع را ميآفرينند آيا عامل اين تهاجم وحشيانه به بيت رسالت محارب و مفسد نيست؟ ملاك محارب و مفسد بودن سعي در ايجاد فساد در جامعه است و دليل آن «يسعون في الارض فسادا» است در قرآن. وقتي كه در پانزده خرداد 1342 محمد رضا شاه به ارتش ايران كشتن مردم را دستور ميدهد، مردمي كه به دستگيري امام خميني اعتراض داشتند، آيا اين آدم كشي بي دليل سعي در ايجاد فساد در جامعه نيست؟ كشتن مردم با اسلحه خود مردم، در جايي كه اگر كسي با پول خودش اسلحه بخرد و راهزني كند محارب و مفسد محسوب ميشود، بدون شك كسي كه با سوء استفاده از اسلحه و نيروهاي دولتي كه متعلق به مردم است به عدالتخواهان حمله ميكند و خونشان را ميريزد جرمش مضاعف خواهد بود؛ يعني هم سوء استفاده از ثروت و نيروي ملي و هم ايجاد فساد در جامعه و چنين كسي به طريق اولي محارب و مفسد است و بايد به اشد مجازات يعني اعدام برسد و اينكه امام خميني قدسسره در جواب تلويزيون سي بي اس امريكا فرمود: « شاه اگر مرتكب قتل شده بايد او را قصاص كنند و اگر امر به قتل كرده حبس ابد خواهد شد».26 اين حكم فقهي مربوط است به قتل يك فرد كه مباشر قتل قصاص ميشود و دستور دهنده حبس ابد؛ ولي اگر دستور قتل عام مردم را بدهد تا در قدرت باقي بماند و كشور و مردم را در اسارت استكبار نگه دارد، در اين صورت جرم او از قتل يك نفر كه خودش مباشر قتل باشد به مراتب بزرگتر و آثار مخرب آن در جامعه بيشتر خواهد بود از اينرو بايد به عنوان مفسد ـ نه به عنوان قاتل ـ به شديدترين مجازاتي كه در آيه محاربه آمده برسد و اين بر مبناي يك اصل حقوقي و عقلائي است كه بايد مجازات مجرم متناسب با جرم او باشد تا عدالت اجتماعي احيا شود و در سايه آن حقوق همه طبقات رعايت گردد.
جرم بعضي از مفسدان به قدري سنگين است كه اگر اعدام هم بشوند باز به كيفر واقعي نميرسند. ديكتاتورهاي خونخواري كه فرمان قتل عام مردم بيگناه را ميدهند و اهلاك حرث و نسل ميكنند مانند حجاج بن يوسف و چنگيز خان مغول و هيتلر و محمد رضا شاه پهلوي و فرمانرواي صربهاي بوسني و صدها انسان مسخ شده و مفسد ديگر، اينان اگر اعدام هم بشوند باز به كيفر واقعي نرسيدهاند، زيرا جرمشان صدها برابر سنگينتر از مجازاتي است كه به آن ميرسند، حالا در اين باره سؤالي پيش ميآيد كه چه راهي وجود دارد تا اين مجرمان به كيفر واقعي برسند؟
پاسخ اين است كه كيفر دادن اين مجرمان به كيفر واقعي در دنيا ممكن نيست و از اينرو در دنيا به همان مقدار كه ممكن است مجازات ميشوند و باقيمانده كيفرشان براي آخرت ميماند. گويا دنباله آيه محاربه يعني «و لهم في الآخرة عذاب عظيم» كه عذاب بزرگي را در آخرت براي محاربان مفسد پيش بيني كرده است در مقام پاسخگويي به اين سؤال مقدر بوده و ميخواهد اين نكته را گوشزد كند كه كيفر دادن بعضي از مفسدان به قدر جرمشان در دنيا ممكن نيست و اينان پس از كيفر شدن در دنيا، در آخرت نيز به عذاب عظيمي گرفتار خواهند شد؛ البته اين به علت محدود بودن عالم دنياست كه هر فردي را يك بار بيشتر نميتوان اعدام كرد ولي عدالت خدا اقتضا دارد اين مفسدان كه اسراف در اهلاك حرث و نسل ميكنند سرانجام به كيفر واقعي در آخرت برسند. در ضمن اين خود ميتواند يكي از شواهد حق بودن معاد باشد كه چون بسياري از مجرمان در دنيا به كيفر واقعي نميرسند به حكم عدالت خداوند بايد جهان ديگري باشد تا هر كسي به پاداش واقعي خود برسد و عدل خداوند تجسم يايد.
اگر محاربي با كشيدن اسلحه فقط از مردم سلب امنيت كند و نه آدم بكشد و نه مال ببرد و در دنيا به كيفر خود برسد يعني تبعيد شود آيا باز در آخرت عذاب عظيم خواهد داشت؟ اين سؤال از اينجا ناشي ميشود كه جمله «و لهم في الآخرة عذاب عظيم» در آيه محاربه اطلاق دارد آيا به مقتضاي اطلاق آيه چنين محاربي هم كه جرمش خفيف است در آخرت عذاب عظيم دارد؟ و اگر دارد آيا اين با عدالت سازگار است؟
جواب: اگر چنين محاربي قبل از دستگيري توبه خالصانه كند از كيفر دنيا و عذاب آخرت معاف است و اگر توبه نكند و دستگير شود، مجازات دنيايي را ميبيند يعني در مقابل سلب امنيت از مردم كه جنبه عمومي جرم است به دست حكومت كه نماينده عموم است كيفر ميبيند ولي چون از ستيز با خدا و ضدّيت با فرمان او توبه نكرده و مجازات هم نشده است طبعا در آخرت مستحق كيفر گردنكشي در مقابل فرمان خداوند است. و عذاب عظيم او همين است. البتّه عذاب عظيم آخرت مراتبي دارد و چنين محاربي به اندازه بزرگي جرمش استحقاق عذاب عظيم خواهد داشت نه بيشتر و اين با عدالت سازگار است. ضمنا اگر بين خود و خداي خود از تمرد در مقابل فرمان خدا توبه كند با اين كه توبه او بعد از دستگيري است گناهش بخشيده ميشود و در آخرت عذاب عظيم نخواهد داشت.
روايات در مورد مجازات محارب تعارض دارند در بعضي روايات آمده كه از امام صادق عليهالسلام ميپرسند: كداميك از مجازاتهاي مذكور در آيه محاربه بايد درباره مجرم اجرا شود؟ امام جواب ميدهد: «ذلك الي الامام ان شاء قطع و ان شاء نفي و ان شاء صلب و ان شاء قتل»27 يعني اختيار مجازات با حاكم است اگر خواست دست و پاي مجرم را قطع ميكند و اگر خواست او را تبعيد مينمايد و اگر خواست به دارش ميزند و اگر خواست او را ميكشد.
ظاهر اين روايت و روايت ديگري كه به همين مضمون وجود دارد28 اين است كه حاكم اختيار دارد هر طور ميخواهد عمل كند؛ يعني لازم نيست مجازات را متناسب با جرم تعيين كند.
و در مقابل رواياتي هست كه مجازات را متناسب با جرم تعيين ميكند در روايتي آمده كه عبيده به امام صادق عليهالسلام گفت: مردم ميگويند: در مورد قاطع الطريق حاكم اختيار دارد كه هر مجازاتي ميخواهد براي او تعيين كند امام فرمود: «ليس اي شيء شاء صنع ولكنّه يصنع بهم علي قدر جنايتهم من قطع الطريق فقتل و اخذ المال قطعت يده و رجله و صلب و من قطع الطريق فقتل و لم يأخذ المال قتل و من قطع الطريق فاخذ المال و لم يقتل قطعت يده و رجله و من قطع الطريق فلم يأخذ مالاً و لم يقتل نفي من الارض»29 يعني اين طور نيست كه حاكم اختيار مطلق داشته باشد كه هر مجازاتي را ميخواهد درباره قطاع الطريق اجرا كند بلكه بايد آنان را به مقدار و متناسب با جرمشان مجازات كند؛ كسي كه آدم كشته و مال برده است دست و پايش قطع ميشود و به دار ميرود و كسي كه آدم كشته و مال نبرده كشته ميشود و كسي كه مال برده و آدم نكشته دست و پايش قطع ميشود و كسي كه نه مال برده و نه آدم كشته تبعيد ميشود. و چهار روايت ديگر نيز به همين مضمون وجود دارد.30
در نظر بدوي تصور ميشود اين دو دسته روايات با هم تعارض دارند ولي پس از دقت معلوم ميشود كه در خود روايات تعارض رفع شده است؛ از پنج روايتي كه تناسب بين جرم و مجازات را لازم دانسته يكي صحيحه بريد بن معاويه است كه در آن تعارض بدوي روايات رفع شده است؛ صحيحه چنين است: عن بريد بن معاويه قال: سألت ابا عبدالله عليهالسلام عن قول الله: «انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله» قال: ذلك الي الامام يفعل ما شاء قلت: فمفوض ذلك اليه؟ قال: لا ولكن نحو الجناية31 بريد بن معاويه ميگويد: از امام صادق عليهالسلام معناي قول خدا: «انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله» را پرسيدم فرمود: اين اختيارش با حاكم است كه هر طور خواست عمل كند گفتم: آيا اين اختيارش به حاكم واگذار شده كه هر طور خواست عمل كند؟! فرمود: نه بلكه بايد به مقدار و متناسب با جرم مجرم، مجازات تعيين كند.
صدر اين روايت ميگويد: اختيار مجازات با حاكم است ولي ذيل آن ميگويد: اين اختيار به طور مطلق نيست بلكه بايد حاكم مجازات مجرم را متناسب با جرمش تعيين كند. ميبينيم كه ذيل اين روايت صدرش را تفسير و تقييد ميكند و با اين تفسير، تعارض بدوي كه بين صدر و ذيل آن ديده ميشد برطرف ميشود؛ زيرا ذيل روايت قرينه متصله است براي صدرش و با وجود قرينه متصله تعارض بدوي باقي نميماند. تعارض بدوي بين صدر و ذيل اين روايت مثل تعارض بدوي بين عام و مخصص متصل است كه اساسا تعارض محسوب نميشود.
ضمنا ذيل صحيحه بريد بن معاويه، دو روايت ديگري را نيز كه دلالت دارند در مجازات محارب اختيار با حاكم است،32 تفسير و تقييد ميكند و ميفهماند اختياري كه به حاكم داده شده در اين محدوده است كه مجازات مجرم را متناسب با جرمش تعيين كند و عدالت را رعايت نمايد نه اين كه اختيار دارد بر خلاف عدالت عمل كند؛ مثلاً كسي را كه آدم نكشته و مال نبرده اعدام كند و كسي را كه هم آدم كشته و هم مال برده است از اعدام و قطع دست و پا معاف سازد و فقط به تبعيد محكوم نمايد.
بايد دانست با اين تفسير و تقييد ديگر اين دو دسته روايات تعارض نخواهند داشت؛ زيرا تعارض در صورتي است كه يك دسته از اين روايات بگويد: اختيار حاكم مطلق است و ميتواند مجازات مجرم را متناسب با جرمش تعيين نكند و دسته ديگر بگويد: مجازات مجرم بايد متناسب با جرمش تعيين شود اما وقتي كه اختيار حاكم تفسير شد و معلوم گشت اين اختيار مشروط است به اينكه حاكم مجازات مجرم را متناسب با جرمش تعيين كند، در اين صورت دو دسته روايات هماهنگ ميشوند و تعارض برطرف ميگردد و به هر دو دسته عمل ميشود و نوبت به ترجيح يك دسته بر دسته ديگر نميرسد.
و اگر فقيهي بگويد: تعارض باقي است وبايد يك دسته را بر دسته ديگر ترجيح داد در اين صورت بايد حتما آن دسته را كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ميداند ترجيح دهد به چند دليل:
دليل اول: رواياتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانستهاند، تعدادشان بيشتر و دلالتشان صريحتر و رواياتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ندانستهاند تعدادشان كمتر و دلالتشان ضعيفتر است؛ زيرا دسته اول پنج روايت و دسته دوم دو روايتاند و در دسته اول صحيحه بريد بن معاويه و روايت عبيده و روايت داوود طائي و روايت احمدبن فضل خاقاني وجود دارد كه مطلق بودن اختيار حاكم را صريحا نفي ميكنند؛ ولي دسته دوم تناسب بين مجازات و جرم را صريحا نفي نميكنند؛ زيرا در دو روايت مزبور آمده كه اختيار با حاكم است و اين عبارت صريحا نميفهماند كه تناسب بين مجازات و جرم لازم نيست بلكه از ظاهر آن اين معني استفاده شده است.
بديهي است رواياتي كه تعدادشان بيشتر و دلالتشان صريحتر است بر رواياتي كه تعدادشان كمتر و دلالتشان ضعيفتر است ترجيح دارند.
دليل دوم: آيه «ان الله يأمر بالعدل»33 ميگويد: خدا به اجراي عدالت امر ميكند و اين آيه اقتضا دارد كه تناسب بين مجازات و جرم رعايت شود؛ زيرا اگر رعايت نشود و كسي كه نه آدم كشته و نه مال برده اعدام شود و كسي كه هم آدم كشته و هم مال برده فقط تبعيد گردد اين بر خلاف عدالت خواهد بود؛ پس به حكم آيه مزبور بايد رواياتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانسته ترجيح داده شود.
دليل سوم: عقل فطري حكم ميكند هر مجرمي به مقدار جرمش مجازات شود و رواياتي كه دلالت دارند، تناسب بين مجازات و جرم لازم است موافق عقل فطري و دو روايتي كه به ظاهر تناسب بين مجازات و جرم را لازم ندانسته، مخالف عقل فطرياند. بديهي است روايت موافق عقل فطري بر روايت مخالف عقل فطري ترجيح دارد و عمل به آن اتباع قول احسن و مورد ستايش خداوند است كه ميفرمايد: «فبشّر عبادي الذين يستمعون القول فيتّبعون احسنه».34
دليل چهارم: ميدانيم كه هدف از تشريع قوانين جزايي احياي عدالت است و اگر قانوني ناقض عدالت باشد از اول نبايد تشريع شود؛ دو روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ندانستهاند، ناقض عدالت و در نتيجه مردودند؛ ولي پنج روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانستهاند موجب احياي عدالت بوده و به اين دليل ترجيح دارند و بايد به آنها عمل شود.
دليل پنجم: يكي از مرحجات در باب تعارض روايات مخالفت با عامه و يكي از موجبات مرجوحيت روايت موافقت با عامه شمرده شده است؛ قولي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم نميداند، در بين فقهاي عامه طرفداراني دارد كه از جمله آنان سعيد بن مسيب، عطا، مجاهد، حسن بصري، ضحاك، نخعي، ابوالزناد، ابوثور و داوود هستند.35 و دو روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ندانسته موافق قول اين نه نفر از فقهاي عامه ميباشد و اين موجب مرجوحيت دو روايت ياد شده است؛ البته قولي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ميداند نيز بين عامه قايل دارد. ولي دستور اينست كه اگر هر يك از دو حديث متعارض بين عامه موافقاني داشته باشد حديثي كه عامه به محتواي آن تمايل بيشتري دارند رد شود و حديث مخالف آن قبول گردد؛36 قراين نشان ميدهد قولي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم نميداند بين تابعين شايع بوده37 و طبيعي است كه عامه تمايل بيشتري به آن داشتهاند. نتيجه اين ميشود كه طبق دستور بايد پنج روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانسته است، ترجيح داده شود و مورد عمل قرار گيرد و از دو روايتي كه اين تناسب را لازم ندانستهاند اعراض شود.
در اينجا بايد به اين نكته توجه كرد كه امكان دارد به سبب مبادله فرهنگي كه بين عامه و خاصه بوده، بعضي از راويان دو روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ندانسته، فتوايي را كه بين عامه شايع بوده در ذهن داشته و تحت تأثير آن، حديث منقول از امام را منطبق با فتواي مزبور نقل به معنا كرده باشند و ميدانيم كه نقل به معنا كردن سخنان ائمه عليهمالسلام بين راويان حديث عادتي معمول بوده است. ضمنا در اين دو روايت احتمال تقيه نيز وجود دارد.
نبايد تصور شود اينكه ائمه عليهمالسلام دستور دادهاند به حديث مخالف عامه عمل شود، موجب تفرقه است؛ زيرا اين مسأله به اختلاف فتوي مربوط ميشود و اختلاف فتوي بين فقها امري طبيعي است و موجب تفرقه نيست؛ چنانكه اختلاف نظر پزشكان در مسايل تخصصي موجب تفرقه بين جامعه نيست. اگر از ابوحنيفه يا شافعي يك حكم فقهي بپرسند؛ هر يك فتواي خود را ميگويد و اگر به شافعي بگويند: فتواي شما در فلان مسأله با فتواي ابوحنيفه اختلاف دارد، ما به كدام عمل كنيم؟ ميگويد: به فتواي من عمل كنيد و اين طبيعي است كه هر فقيهي فتواي خود را حجت ميداند. از امام صادق عليهالسلام ميپرسند: دو روايت متعارض از شما نقل ميشود كه هر يك حاوي حكمي مخالف ديگري است؛ ما به كدام يك عمل كنيم؟ ميفرمايد: به روايت مخالف عامه عمل كنيد38؛ يعني آنجا كه فتواي ما مخالف فتواي عامه است، به فتواي ما عمل كنيد. در بعضي از مسايل روايات متعارض از ائمه عليهمالسلام نقل شده است كه علت تعارض ممكن است اشتباه يا تعمد راويان باشد و ممكن است تقيه باشد؛ يعني در بعضي موارد ائمه عليهمالسلام از روي مصلحتي طبق فتواي عامه فتوي دادهاند و اين مصلحت ممكن است حفظ جان باشد يا حفظ وحدت در چنين موردي روايتي كه طبق فتواي عامه صادر شده با روايتي كه حاوي فتواي واقعي ائمه عليهمالسلام است، تعارض پيدا ميكند. وقتي كه از دو روايت متعارض ميپرسند امام آنجا كه گرفتار تقيه نيست، ميفرمايد: به روايت مخالف عامه عمل كنيد و اين عينا مثل اين است كه شافعي بگويد: به فتواي من عمل كنيد نه به فتواي ابوحنيفه و اين هرگز موجب تفرقه نيست؛ زيرا آنجا كه وحدت اسلامي در كليت خود برقرار است؛ در متن اين وحدت هر فردي به فتواي فقيه خود عمل ميكند؛ چنانكه هر انسان نيازمند معالجه به دستور پزشك انتخابي خود عمل ميكند.
چون روايات در اين مسأله اختلاف دارد، بين فقها نيز اختلاف پديد آمده است؛ گروهي بر طبق پنج روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانسته، فتوي دادهاند؛ كه شيخ طوسي در رأس اين گروه است. گروه ديگر نيز بر طبق دو روايتي كه اين تناسب را لازم ندانسته، فتوي دادهاند. از گروه دوم ميتوان اشخاص زير را نام برد:
1. شيخ صدوق در مقنع و هداية39؛ 2. شيخ مفيد در مقنعة40؛ 3. سالار بن عبد العزيز در مراسم41؛ 4. ابن ادريس حلي در سرائر42؛ 5. محقق حلي در شرايع و مختصر نافع43؛ 6. علامه حلي در مختلف الشيعة44؛ 7. امام خميني در تحرير الوسيله45.
در اين نوشته به تفصيلي كه گذشت، نظر اول پذيرفته شده و طبعا نظر دوم قبول نشده است. حالا در اينجا از طرفداران نظر دوم چند تا سؤال ميشود كه بايد به آنها جواب بدهند.
الف ـ با اينكه در صحيحه بريد بن معاويه و حديث عبيده و داوود طائي و احمد بن فضل، مطلق بودن اختيار حاكم صريحا نفي شده است، چرا صاحبان نظر دوم به اين چهار روايت توجه نكرده و به مطلق بودن اختيار حاكم فتوي دادهاند؟
ب ـ عقل فطري حكم ميكند كه هر مجرمي متناسب با جرمش مجازات شود. كساني كه ميگويند: حاكم ميتواند فردي را كه آدم نكشته و مال نبرده اعدام كند و فردي را كه هم آدم كشته و هم مال برده فقط تبعيد نمايد آنان اين فتوي را كه مخالف حكم عقل فطري است چگونه توجيه ميكنند؟
ج ـ هدف از تشريع قوانين جزايي احياي عدالت است و دو روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم نميداند نقض عدالت را تجويز ميكند عمل به دو روايتي كه نقض عدالت را تجويز ميكند، چه توجيهي دارد؟
د ـ در مورد تعارض روايات بايد به حديث موافق قرآن عمل كرده و حديث مخالف قرآن را ردّ نمود.46 آيه قرآن «ان الله يأمر بالعدل» ميگويد: خدا به عدالت امر ميكند و پنج روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ميداند موافق اين آيه و دو روايتي كه اين تناسب را لازم نميداند مخالف آن است طرفداران نظر دوم به چه دليل پنج روايت موافق قرآن را رها كرده و به دو حديث مخالف قرآن عمل نمودهاند؟
ه••ـ و نيز در تعارض روايات بايد به روايت مخالف عامه عمل كرد و روايت موافق عامه را رها نمود47 و در اين مسأله نظر شايع بين عامه نظر دوم بوده است و شاهدش اين است كه عبيدة به امام صادق عليهالسلام ميگويد: مردم (يعني عامه) درباره قاطع الطريق ميگويند: حاكم اختيار دارد براي او هر مجازاتي را ميخواهد تعيين كند.48 و نيز در مجلسي كه معتصم عباسي فقهاي عامه را جمع كرد و حكم قاطع الطريق را پرسيد همه گفتند: حاكم اختيار دارد از مجازاتهاي مذكور در آيه محاربه هر كدام را ميخواهد براي او تعيين كند.49 معلوم ميشود نظر دوم نظر شايع و مسلط بين عامه بوده است كه هم عبيدة آن را قول عامه دانسته و هم فقهاي رسمي در حضور خليفه طبق آن فتوي دادهاند. پنج روايتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانسته مخالف قول شايع بين عامه و دو روايتي كه اين تناسب را لازم نميداند موافق آن است. چرا طرفداران نظر دوم برخلاف دستور ائمه عليهمالسلام پنج روايت مخالف عامه را رها كرده و به دو روايت موافق عامه عمل نمودهاند؟
پنج سؤال مزبور بر سر راه طرفداران نظر دوم است كه بايد به آنها جواب بدهند.
علامه حلي كه طرفدار نظر دوم است براي رفع تعارض روايات ميفرمايد: «خبري كه اختيار را به حاكم ميدهد با خبري كه تناسب بين مجازات و جرم را گوشزد ميكند منافات ندارد زيرا دومي را ميتوان منوط به نظر حاكم دانست كه اگر رعايت تناسب مزبور را صلاح بداند عمل به آن اولي خواهد بود».50
علامه ميخواهد با اين توجيه تعارضي را كه بين دو روايت يا دو دسته روايت ديده ميشود رفع كند؛ بدينگونه كه بگوييم: خبري كه اختيار را به حاكم ميدهد معنايش اين است كه اصل، نظر حاكم است و او اختيار دارد كه تناسب بين مجازات و جرم را رعايت بكند يا نكند و خبري كه تناسب بين مجازات و جرم رامطرح ميكند معنايش اين است كه رعايت اين تناسب بسته به نظر حاكم است و اگر صلاح بداند كه آن را رعايت كند، در اين صورت عمل به آن بهتر است نه اينكه بر حاكم واجب باشد اين تناسب را رعايت كند و بااين توجيه تعارض رفع ميشود و به هر دو روايت عمل ميگردد.
ولي بايد دانست كه اگر كسي بخواهد تعارض را رفع كند بايد مجموع روايات دو طرف را در نظر بگيرد و با توجه به محتواي همه آنها راهي براي رفع تعارض بيابد. در اين مسأله چهار روايت هست كه مطلق بودن اختيار حاكم را صريحا نفي كرده و تناسب بين مجازات و جرم را لازم ميداند:
1. صحيحه بريدبن معاويه است كه صدر آن اختيار را به حاكم ميدهد و ذيلش اين اختيار را تفسير كرده و اصل بودن آن را نفي ميكند و تناسب مزبور را واجب ميداند؛51
2. روايت عبيده است كه اصل بودن نظر حاكم را نفي كرده و تناسب ياد شده را لازم ميشمارد؛52
3. روايت داوود طائي است كه در آن را وي مطلق بودن اختيار حاكم را مطرح ميكند و امام آن را رد كرده و تناسب مزبور را واجب ميداند؛53
4. روايت احمد بن فضل خاقاني است كه در آن، امام فتواي فقهاي عامّه را كه ميگفتند: اصل نظر حاكم است، رد كرده و آن را گمراهي خوانده و لزوم تناسب بين مجازات و جرم را گوشزد ميكند.54
اين چهار روايت صريحا دلالت دارد كه رعايت تناسب بين مجازات و جرم اصل است نه نظر حاكم و عمل حاكم بايد تابع آن باشد. در توجيهي كه علامه فرموده اين چهار روايت را به حساب نياورده است؛ در حالي كه به حساب نياوردن اين چهار روايت با صراحتي كه در نفي اصل بودن نظر حاكم دارند براي فقيه ممكن نيست. براي رفع تعارض راه صحيح اين است كه با توجه به مجموع روايات دو طرف بگوييم: ذيل صحيحه بريدبن معاويه اختيار حاكم را كه در صدر آن آمده تفسير و تقييد ميكند و ميگويد: اختيار با حاكم است، معنايش اين است كه اجراي عدالت به حاكم واگذار شده وبه او اختيار دادهاند كه به حكم «ان الله يأمر بالعدل» با رعايت تناسب بين مجازات و جرم، مجرم را به كيفر برساند؛ در اين صورت رفع تعارض ميشود و هم به رواياتي كه ميگويد: اختيار با حاكم است عمل ميشود و هم به رواياتي كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم دانسته است و هيچ روايتي كنار گذاشته نميشود.
خلاصه آنچه در مورد تعارض روايات گفته شد، چنين است:
مطلق بودن اختيار حاكم به گونهاي كه بتواند تناسب بين مجازات و جرم را رعايت نكند قابل قبول نيست و در مورد دو روايتي كه به ظاهر اين تناسب را لازم نميداند و ميگويد: حاكم اختيار دارد هر يك از مجازاتهاي آيه محاربه را بخواهد تعيين كند بايد به يكي از امور ذيل ملتزم شويم:
1. اينكه بگوييم: صحيحه بريدبن معاويه اختيار حاكم را تفسير ميكند كه حاكم اختيار دارد در محدوده رعايت تناسب مزبور، محارب را مجازات كند و در اين صورت تعارضي كه بين دو دسته روايت ديده ميشود برطرف گرديده و به هر دو دسته عمل ميكنيم؛
2. اينكه بگوييم: تعارض رفع نميشود و بايد يكي از دو دسته روايت را ترجيح داد و در اين صورت به حكم پنج دليلي كه قبلاً ذكر شد، بايد رواياتي را كه تناسب بين مجازات و جرم را لازم ميداند ترجيح دهيم؛
3. اينكه بگوييم: بعضي از راويان دو روايتي كه تناسب مزبور را لازم نميداند اين فتواي عامه را كه ميگفتند: «اصل نظر حاكم است»، در ذهن خود داشته و سخن امام را طبق فتواي مزبور نقل به معني كردهاند و اينكه ائمه عليهمالسلام فرمودهاند در تعارض روايات به روايت موافق عامه نبايد عمل شود دليل است كه گاهي راويان فتواهاي عامه را به ائمه عليهمالسلام نسبت دادهاند؛
4. اينكه بگوييم: دو روايتي كه اين تناسب را لازم نميداند از روي تقيه صادر شده است؛ چون همانطور كه گذشت فتواي شايع بين عامه همين فتوي بوده و فقها و قضات حاضر در صحنه اجتماع عموما همين را ميگفتند و احتمال تقيه را شيخ طوسي نيز در استبصار ذكر كرده55 كه احتمال موجّه و قابل قبولي است.
اگر محارب مفسد توبه كند، يا توبه او قبل از دستگيري است يا بعد از آن و در هر يك از اين دو صورت يا جرم او فقط جنبه عمومي دارد و به حق شخصي كسي تجاوز نكرده و يا به حق شخصي افراد نيز تجاوز كرده است؛ مجموع اين چهار صورت داراي احكام مختلفي است كه ذيلاً بيان ميشود.
اينكه قبل از دستگيري توبه كند و جرم او فقط جنبه عمومي داشته و به حق شخصي كسي تجاوز نكرده باشد؛ مثل اينكه با كشيدن اسلحه از جامعه سلب امنيت كرده و يا در تهيه و توزيع هروئين و مرفين فعاليت داشته ولي به حق شخصي كسي تجاوز نكرده است؛ چنين كسي چون داوطلبانه توبه كرده، از مجازات معاف است؛ زيرا مقصود از مجازات محارب مفسد قطع فساد اوست. و چون در اينجا خود مفسد به طور داوطلب قطع فساد كرده و عمل سابق خود را تقبيح نموده است، مقصود حاصل شده و نيازي به مجازات او نيست و اگر گفته شود: بهتر است او مجازات شود تا ديگران عبرت بگيرند جواب اين است كه اگر مجازات شود ممكن است عكس العمل نشان دهد و جرم سابق را از سر بگيرد در اين صورت مجازات نتيجه معكوس ميدهد و نقض غرض ميشود؛ بنابراين مجازات نشدن چنين كسي به صلاح نزديكتر است.
اينكه قبل از دستگيري توبه كرده و جرم او هم جنبه عمومي داشته و هم به حق شخصي افراد تجاوز كرده باشد؛ مثلاً مالي برده يا كسي را كشته باشد؛ در اين صورت جنبه عمومي جرم او مجازات ندارد؛ زيرا مفسد داوطلبانه قطع فساد كرده است و آيه «الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم فاعلموا ان الله غفور رحيم» ناظر به اين است كه اگر مفسد داوطلبانه توبه كند، جنبه عمومي جرم او مجازات ندارد.56 زيرا در جايي كه خود مفسد داوطلبانه توبه كرده و ديگر مفسد نيست، فساد او خود به خود قطع ميشود و نيازي به مجازات نيست ولي در صورت دوم فرض اين است كه به حق شخصي افراد نيز تجاوز شده و طبيعي است كه حق افراد نبايد تضييع شود؛ پس اگر مالي برده و عين آن موجود است بايد به صاحبش برگردد و اگر موجود نيست مثل يا قيمت آن داده شود و اگر كسي را كشته يا جراحتي وارد كرده است صاحب حق ميتواند قصاص كند يا ديه بگيرد يا ببخشد و نميتوان گفت: چون مفسد داوطلبانه توبه كرده است افرادي كه به حقشان تجاوز شده نبايد حق خود را مطالبه كنند؛ زيرا اين برخلاف عدالت است و خدابه عدالت امر كرده وفرمودهاست: «ان الله يامر بالعدل» از طرف ديگر اين امر موافق حكم عقل است كه حق هيچ صاحب حقي نبايد ضايع شود.
اينكه مفسد قبل از دستگيري توبه نكرده و جرم او فقط جنبه عمومي دارد و به حق شخصي كسي تجاوز نكرده است؛ در اين صورت متناسب با سنگيني جرمش مجازات ميشود كه درجات متفاوتي دارد و از تنبيه بدني و زندان و جريمه نقدي و تبعيد تا اعدام را شامل ميشود؛ در اينجا نميتوان گفت: چون او به حق شخصي كسي تجاوز نكرده، بهتر است به مقتضاي رحمت اسلامي بخشيده شود؛ زيرا او داوطلبانه توبه نكرده و بعد از دستگيري اظهار توبه ميكند و در اين موارد توبه او اغلب براي فرار از مجازات بوده و واقعا پشيمان نيست پس اگر چنين كسي از مجازات معاف گردد، تشويق ميشود كه جرم را تكرار كند و ديگران را نيز به اين كار دعوت نمايد و در نتيجه فساد در جامعه بيشتر ميشود؛ بنابراين براي قطع فساد اجتماعي، مجازات چنين مفسدي به صلاح نزديكتر است.
اينكه مجرم قبل از دستگيري توبه نكرده و جرم او هم جنبه عمومي دارد و هم به حق شخصي افراد تجاوز كرده است؛ در اين صورت مجرم به لحاظ جنبه عمومي جرمش متناسب با سنگيني جرم مجازات ميشود و صاحب حق شخصي نيز ميتواند حقش را مطالبه كند كه حكومت متولي احقاق حق اوست.
از آنچه گفتيم معلوم ميشود كه توبه محارب مفسد چه قبل از دستگيري باشد و چه بعد از آن حق شخصي افراد را ساقط نميكند و اگر به مال يا جان يا آبروي كسي تجاوز شده است صاحب حق بايد به حقش برسد.
طبري در تفسيرش نقل ميكند كه در زمان حضرت علي عليهالسلام حارثة بن بدر محاربه و افساد كرد و سپس از كارش پشيمان شده و داوطلبانه توبه نمود و بعد از آن نزد امام حسن عليهالسلام رفت و از او درخواست كرد تا از امير المؤمنين عليهالسلام براي او امان نامه بگيرد؛ امام حسن عليهالسلام قبول نكرد. حارثةبن بدر نزد عبداللهبن جعفر رفته و خواستهاش را به وي گفت، او نيز قبول نكرد؛ نزد سعيد بن قيس همداني رفت او پناهش داد و پس از نماز صبح نزد حضرت علي عليهالسلام آمد و پرسيد: كسي كه با خدا و رسولش محاربه كند جزايش چيست؟ امام آيه محاربه را خواند و به دنبال آن آيه «الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم فاعلموا ان الله غفور رحيم» را تلاوت فرمود. (كه دلالت دارد اگر محارب قبل از دستگيري توبه كند از مجازات معاف است.) سعيدبن قيس گفت: اگر چه توبه كننده حارثة بن بدر باشد؟ امام فرمود: اگر چه حارثة بن بدر باشد؛ سعيد گفت: اينك اين حارثة بن بدر است كه پيش از دستگيري داوطلبانه توبه كرده آيا او در امان است؟ امام فرمود: آري؛ آنگاه حارثه را به حضور آورد و او بيعت كرد و امام برايش امان نامه نوشت كه از مجازات معاف باشد و كسي مزاحم او نشود. و در روايت ديگر اين داستان آمده كه حارثه آدم كشته و مال مردم را غارت كرده بود؛57 اما در هيچ يك از روايات داستان نيامده كه كسي از حارثه مطالبه حق مالي يا جاني كرده و به دليل امان نامه امام از گرفتن حقش ممنوع شده باشد.
در اينجا بايد گفت: يا آدم كشتن و مال بردن حارثه واقعيت نداشته است و بعضي از راويان آن را اشتباها يا عمدا به داستان افزودهاند و يا واقعيت داشته ولي صاحبان حق از حق خود گذشتهاند و يا ديه قتل و غرامت اموال غارت شده بنا به مصلحتي از بيت المال پرداخت شده است نه اينكه به دليل امان نامه امام حارثه از قصاص يا ديه و پرداخت غرامت اموال غارت شده معاف شده باشد؛ زيرا، چنانكه قبلاً گذشت، توبه داوطلبانه محارب مفسد او را فقط از مجازات مربوط به جنبه عمومي جرمش معاف ميكند ولي حق شخصي افراد ساقط نميشود؛ چون اين برخلاف عدالت است كه حق كسي بي جهت ضايع شود و آيه «ان الله يأمر بالعدل» فرمان خدا را به اجراي عدالت گوشزد كرده و طبق حكم عقل و وجدان رعايت عدالت را لازم دانسته است و نميتوان قبول كرد كه حضرت علي عليهالسلام مجسمه عدالت و مجري عدالت امان نامهاي به حارثة بن بدر داده باشد كه حق جاني و مالي افراد مظلوم را پايمال كند و چنين ظلمي به عنوان الگو و سنت در جامعه اسلامي رواج يابد.
نقد و بررسي روايت طلحةبن زيد و فتواي فقهي ناشي از آن
بخش دوم بحث در باره روايتي از طلحةبن زيد است كه در آن آيه محاربه به گونهاي انحرافي تفسير شده و يك فتواي فقهي نامقبولي از آن پديد آمده است. هدف ما در اين بخش نقد و بررسي روايت مزبور و فتواي فقهي پديد آمده از آن است.
طلحةبن زيد نهدي شامي در كتاب حديث خود روايتي ـ كه بعدا در كتاب كافي كليني و تهذيب شيخ طوسي نيز درج شده است ـ به شرح زير آورده است:
«محمد بن يحيي عن احمدبن محمد عن محمدبن يحيي (عن عبداللهبن المغيرة ـ تهذيب) عن طلحةبن زيد قال: سمعت اباعبدالله عليهالسلام يقول: كان ابي يقول: ان للحرب حكمين: 1. اذا كانت الحرب قائمةً لم تضع اوزارها و لم يثخن اهلها فكل اسير اخذ في تلك الحال فان الامام فيه بالخيار ان شاء ضرب عنقه و ان شاء قطع يده و رجله من خلاف بغير حسم و تركه يتشحط في دمه حتي يموت و هو قول الله عزوجل: «انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ذلك لهم خزي في الدنيا و لهم في الآخرة عذاب عظيم».58الا تري ان المخير الذي خير الله الامام علي شيء واحد و هو القتل و ليس هو علي اشياء مختلفة فقلت لابي عبدالله عليهالسلام : قول الله عزوجل: «او ينفوا من الارض»؟ قال: ذلك الطلب ان تطلبه الخيل حتي يهرب فان اخذته الخيل حكم عليه ببعض الاحكام التي وصفت لك. 2. و الحكم الآخر: اذا وضعت الحرب اوزارها و اثخن اهلها فكل اسير اخذ في تلك الحال فكان في ايديهم فالامام فيه بالخيار ان شاء من عليهم فارسلهم و ان شاء فاداهم انفسهم و ان شاء استعبدهم فصاروا عبيدا».59
يعني طلحةبن زيد ميگويد: از امام صادق عليهالسلام شنيدم كه فرمود: پدرم ميگفت: براي جنگ (يعني براي اسيران جنگي) دو حكم است، يك حكم اينكه اگر جنگ برپاست و اهل جنگ سركوب نشدهاند هر اسيري كه در اين حال دستگير شود حاكم مخير است بين اينكه گردنش را بزند و يا يك دست و يك پاي او را برخلاف يكديگر قطع كرده و جاي قطع را داغ نكند و او را رها سازد تا در خون خود بغلطد و بميرد و دليل اين حكم قول خداست كه ميفرمايد: «همانا جزاي كساني كه با خدا و رسول او محاربه ميكنند و سعي در ايجاد فساد در زمين دارند اين است كه يا كشته شوند يا به دار روند يا دست و پاي آنان برخلاف يكديگر قطع گردد و يا از سرزمين خود تبعيد شوند، اين ذلت آنان در دنياست و در آخرت بر ايشان عذابي بزرگ خواهد بود.»60 آيا نميبيني چيزهايي كه خدا حاكم را بين آنها مخير كرده از مصاديق يك چيزند يعني قتل61 نه چند چيز مختلف؟ به امام صادق عليهالسلام گفتم: قول خدا «او ينفوا من الارض» (كه از مصاديق قتل نيست) فرمود: نفي بلد در اينجا به معناي اين است كه محارب را با سواره نظام تعقيب ميكنند تا فرار كند پس اگر او را گرفتند به يكي از گونههاي قتل، كه بيان شد، كشته ميشود (پس نفي سرانجام به قتل ميانجامد) و حكم ديگر اينكه وقتي جنگ تمام شد و اهل آن سركوب گشتند اسيراني كه پس از ختم جنگ دستگير ميشوند حاكم مخير است بين اينكه آنان را بدون فديه و يا با فديه آزاد كند و يا به بردگي بگيرد.
از روايت طلحةبن زيد چند مطلب استفاده ميشود:
1. آيه محاربه را مربوط به جنگ دانسته و ظاهرا مقصودش جنگ مسلمانان با كفار است؛ اگر چه به طور صريح ذكري از كفار در آن نيست. فقها نيز از روايت چنين فهميدهاند كه مقصودش جنگ با كفار است؛ و عبارات شيخ طوسي (در مبسوط، ج 2، ص 20) و ابنادريس (در سرائر، ص 158، چاپ سنگي) و محقق (در شرايع، ص 90) صريح در اين مطلب است كه مقصود جنگ با كفار است؛ زيرا هر سه نوشتهاند: اگر اسيران جنگي مسلمان شوند، كشته نميشوند؛
2. عبارت «يحاربون» را در آيه به معناي يقاتلون گرفته است و اين مطلب از تقسيم اسراي جنگي به دو قسم و بيان حكم هر يك معلوم ميشود. و نيز از عبارت «ان للحرب حكمين» و بحث درباره برپا بودن جنگ و ختم جنگ، پيدا است كه از كلمه «يحاربون» در آيه محاربه كه به آن استشهاد كرده، معناي جنگ فهميده است؛
3. آيه محاربه را فقط بيان كننده حكم اسيراني دانسته است كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند نه مطلب ديگر؛
4. حكم اسيراني را كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند قتل عام تعيين كرده است كه به يكي از شيوههاي مذكور در روايت اجرا ميشود؛
5. عبارت «او ينفوا من الارض» را در آيه به نوعي تأويل كرده است كه به يكي از گونههاي قتل منتهي ميشود.
بايد دانست، روايتي كه براي اثبات حكم فقهي به آن استدلال ميشود بايد سندش حداقل اعتبار را داشته باشد تا بتوان به آن استناد كرد. حالا بايد بدانيم سند روايت طلحةبن زيد، كه آن را از كافي و تهذيب آورديم، حداقل اعتبار را دارد يا نه؟
سند كليني تا طلحةبن زيد معتبر است؛ زيرا راوي اول آن محمدبن يحيي العطّار قمّي ثقه است و راوي دوم احمدبن محمدبن عيسي اشعري قمّي ثقه است به قرينه سند تهذيب و راوي سوم يا محمدبن يحيي الخثعمي است و يا محمدبن يحيي الخزّاز و هر كدام باشد ثقه است و به فرض اينكه محمدبن يحيي الخثعمي آن طور كه شيخ طوسي گفته است از عامه باشد باز هم ثقه است؛ زيرا نجاشي و ديگران او را توثيق كردهاند.62
سند شيخ طوسي نيز تا طلحةبن زيد معتبر است؛ زيرا شيخ اين روايت را از كتاب احمدبن محمدبن عيسي نقل كرده و سند شيخ به كتاب احمدبن محمدبن عيسي صحيح است و محمدبن يحيي چه خثعمي باشد و چه خزاز ثقه است و عبداللهبن المغيرة كه در سند تهذيب است و احتمالا از سند كافي ساقط شده ثقه و از اصحاب اجماع است؛
خلاصه اينكه در اعتبار سند روايت طلحةبن زيد در كافي و تهذيب تا خود طلحةبن زيد اشكالي نيست، ولي بايد ديد خود طلحةبن زيد چگونه است.
از نظر علماي رجال عامه (كه به نظريات تعدادي از آنان ذيلاً اشاره ميشود) طلحةبن زيد، كه خود از عامه است، دروغگو و فاسد و جعل كننده حديث شناخته شده است:
1. ابن ابي حاتم (متوفاي 327) در كتاب «الجرح و التعديل» ميگويد: طلحةبن زيد منكر الحديث و ضعيف الحديث است؛63
2. محمدبن حبان (متوفاي 354) در كتاب «المجروحين» مينويسد: طلحةبن زيد رقي كه به او طلحةبن زيد شامي ميگويند اصل او از دمشق است. او جدا منكر الحديث است روايات وارونه را از راويان ثقه نقل ميكند، به خبر او نميتوان و نبايد احتجاج كرد؛64
3. محمدبن اسماعيل بخاري صاحب صحيح در تاريخ كبير خود ميگويد: طلحةبن زيد منكر الحديث است؛65
4. عليبن المديني ميگويد: طلحةبن زيد پيوسته حديث جعل ميكرد؛66
5. دارقطني صاحب سنن (متوفاي 358) ميگويد: طلحةبن زيد ضعيف است؛67
6. ابونعيم ميگويد: طلحةبن زيد منكرات را روايت كرده است؛68
7. نسائي صاحب سنن ميگويد: طلحةبن زيد ثقه و قابل اعتماد نيست؛69
8. احمدبن حنبل ميگويد: طلحةبن زيد مرد بي ارزشي است او پيوسته حديث جعل ميكرد.70
با توجه به مطالب مذكور علماي عامه همه طلحةبن زيد را مذمت كرده و ميگويند: او حديث جعل ميكرده است و به حديثش نميتوان اعتماد كرد. ضمنا كسي او را به تشيع متهم نكرده است تا احيانا توهم شود كه به علت تشيع او مذمتش كردهاند و از روي غرض دربارهاش نظر منفي دادهاند.
علماي عامه ضمن بيان نقاط ضعف طلحةبن زيد نمونه هايي از روايات جعلي او را در كتب رجال خويش آوردهاند كه بعضي از آنها به قرار ذيل است:
1. ان رسولالله صلياللهعليهوآلهوسلم قال لعمر: انت و ليي في الدنيا و الآخرة يعني رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم به عمر فرمود: تو ولي من هستي در دنيا و آخرت؛71
2. اعتنق رسولالله صلياللهعليهوآلهوسلم عثمان ثم قال: انت وليي في الدنيا و الآخرة يعني رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم عثمان را در آغوش گرفت و به وي فرمود: تو ولي من هستي در دنيا و آخرت؛72
3. عن انس مرفوعا: من تكلم بالفارسية زادت في خبه و نقصت من مروته يعني كسي كه به زبان فارسي سخن بگويد به فساد روحي و اخلاقي او افزوده ميشود و از مروت و مردانگي وي كم ميگردد.73 معلوم است كه اين روايت از روي عصبيت عربي و به علت دشمني با فارسي زبانان و زبان فارسي جعل شده است.
چون طلحةبن زيد يك كتاب حديث داشته است علماي شيعه در كتابهاي فهرست از او نام بردهاند؛ نجاشي در فهرست ميگويد: طلحةبن زيد از عامه است و از امام صادق عليهالسلام نقل حديث كرده است؛ او كتابي دارد كه جماعتي آن را روايت كردهاند و نسخههاي آن به تعداد راويانش اختلاف دارد آنگاه سند خود را به كتاب او ميآورد74. اينكه كتاب طلحةبن زيد به تعداد راويانش اختلاف نسخه دارد، دليل است بر اينكه نزد مشايح حديث خوانده و مقابله نميشده است. شيخ طوسي نيز در فهرست ميگويد: طلحةبن زيد از عامه است و كتاب او معتمد است75 بايد دانست منظور شيخ طوسي از اينكه كتاب طلحةبن زيد معتمد است موثق بودن خود طلحةبن زيد نيست و نيز به معناي اين نيست كه هر حديثي در كتاب او باشد قابل قبول است؛ بلكه منظور اين است كه علما به كتاب او توجه داشته و از آن نقل حديث ميكردهاند؛ شيخ صدوق در مقدمه «من لا يحضره الفقيه» ميگويد: من روايات اين كتاب را از كتابهاي معتمد و مرجع استخراج كردم؛ مقصود صدوق اين نيست كه هر حديثي در اين كتابهاي معتمد و مرجع باشد نزد صدوق معتبر است زيرا صدوق از اين كتابها حديثهايي را كه معتبر ميدانسته، انتخاب كرده است؛ بنابراين بخشي از روايات اين كتابهاي معتمد و مرجع نزد صدوق معتبر نبوده است پس مقصود شيخ طوسي نيز، كه ميگويد: كتاب طلحةبن زيد معتمد است، اين نيست كه همه روايات كتاب او معتبر است؛ بلكه در مقابل كتابهايي كه كلاً جعلي معرفي ميشود مانند كتاب زيد نرسي و كتاب زيد زراد و كتاب خالدبن عبداللهبن سدير76 كتابهايي معتمد معرفي ميشود. معتمد يعني كتابي كه همه آن جعلي نيست و علما به آن رجوع ميكنند و از بين حديثهاي آن هر حديثي را معتبر ميدانند انتخاب كرده و مورد استناد قرار ميدهند و كتاب طلحةبن زيد از اين قبيل است.
طلحةبن زيد رواياتي را در كتابي كه نام مشخصي ندارد. جمع كرده است. او از مشاهير عامه از قبيل اوزاعي و هشامبن عروه روايت ميكند و از امام صادق عليهالسلام نيز حديث نقل كرده است. تعداد رواياتي كه او نقل كرده 156 روايت ثبت شده است77 و بعضي روايات او مورد مناقشه و احيانا نفي و رد واقع شده كه روايت مورد بحث از اين جمله است.
از علماي شيعه هيچكس طلحةبن زيد را توثيق نكرده و علماي عامه نيز، چنانكه گذشت، او را بي اعتبار و دروغگو و جعل كننده حديث و رواياتش را ضعيف و منكر و غير قابل استناد دانستهاند.
با توجه به آنچه گفته شد ميتوان نتيجه گرفت كه روايت مزبور از نظر سند معتبر نيست و حداقل حجيت را ندارد و بنابراين نميتوان براي اثبات حكم فقهي به آن استناد كرد.
متن روايت طلحةبن زيد نيز نقاط ضعفي دارد كه هر پژوهشگر منصفي با ملاحظه آنها مطمئن ميشود كه اين روايت از امام معصوم صادر نشده است؛ اينك به بيان اين نقاط ضعف ميپردازيم:
1. آنچه در روايت طلحةبن زيد آمده و اسيران را دو دسته كرده و گفته است: اسيراني كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند بايد قتل عام گردند مخالف سيره رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم است؛ زيرا در هيچيك از جنگهايي كه مسلمانان تحت فرماندهي رسول اكرم صلياللهعليهوآلهوسلم انجام دادند و از دشمن اسير گرفتند آن حضرت دستور نداد اسيران دو دسته شوند و آنانكه قبل از ختم جنگ دستيگر شدهاند قتل عام گردند؛ بلكه پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآلهوسلم درباره اسيراني كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشدند يا بعد از آن يكسان عمل ميكرد؛ در جنگ بدر مسلمانان هفتاد اسير از دشمن گرفتند و شصت و هشت نفرشان بيفديه يا بافديه آزاد شدند و فقط دو نفر كشته شدند78 و قتل اين دو نفر هم به علت شرارتهايي بود كه قبلاً كرده بودند نه به علت اسارت. همانگونه كه در جنگ بني المصطلق (مريسيع) مسلمانان اسيران زيادي از دشمن گرفتند و همه را آزاد كردند.79 و نيز در جنگ حنين (هوازن) مسلمانان اسيران بسيار زيادي از دشمن مهاجم گرفتند و به دستور رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم همه را آزاد كردند؛80 خلاصه اينكه محتواي روايت طلحةبن زيد مخالف سيره و روش رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم در مورد اسيران جنگي است و بدين علت قابل قبول نيست.
2. در روايت طلحةبن زيد آيه محاربه به جنگ مسلمانان با كفار مربوط دانسته شده و كلمه «يحاربون» در آيه به معناي «يقاتلون» گرفته شده است؛ در حاليكه نه آيه محاربه مربوط به جنگ مسلمانان با كفار است و نه كلمه «يحاربون» به معناي «يقاتلون» استعمال شده است؛ بلكه اين آيه درباره مفسداني بحث ميكند كه در جامعه فساد ميآفرينند و ايجاد هرج و مرج ميكنند؛ آيه مزبور درباره مجازات مجرمان اجتماعي سخن ميگويد و از مجريان قانون ميخواهد كه اين متجاوزان به حقوق جامعه را كيفر دهند و افراد متجاوزي را كه از مردم سلب امنيت ميكنند و مثلاً با راهزني يا آتش زدن خانههاي مردم و بمب گذاري در مراكز جمعيت به جامعه آسيب ميرسانند هر يك را متناسب با جرمشان مجازات كنند. در روايات نيز آيه محاربه با قطاع الطريق تطبيق شده و راهزنان مسلح از مصاديق محاربان مفسد مذكور در آيه به شمار آمدهاند و در بخش اول توضيح داده شد كه محاربه با خدا و رسول به معناي لغوي مطلق ضديت عملي با خواست خدا و رسول است كه هر گناهي را شامل ميشود؛ ولي در آيه محاربه به قرينه «يسعون في الارض فسادا» مقصود نوعي از گناه اجتماعي است كه در جامعه فساد ايجاد كند و آسيب آن به مردم برسد و خلاصه اينكه آيه محاربه مربوط به جنگ مسلمانان با كفار نيست و نميخواهد حكم اسيران جنگي را بيان كند آن طور كه روايت طلحةبن زيد القا كرده است.
اين احتمال وجود دارد كه طلحةبن زيد اين قول را از عامه در ذهن داشته كه گفتهاند: آيه محاربه درباره مشركين نازل شده است، آنگاه همراه با پذيرش اين قول كه اين آيه درباره مشركين نازل شده81 خيال كرده است كلمه «يحاربون» مفهومش جنگ مشركين با مسلمانان است و طبعا اسير گرفتن در جنگ در ذهن او تداعي شده و به ميل خود براي اسيران جنگي حكم صادر كرده و قتل عام كردن اسيراني را كه قبل از ختم جنگ دستگير شوند لازم دانسته و آن را مدلول آيه محاربه وانمود كرده است و بدينگونه يك تفسير انحرافي براي آيه ارائه داده و آن را در قالب حديثي ساختگي ريخته و به امام صادق عليهالسلام نسبت داده است تا مردم آن را باور كنند چون همچنان كه قبلاً از قول علماي رجال گفتيم، طلحةبن زيد حديث جعل ميكرده و به آن عادت داشته است.
3. در روايت طلحةبن زيد عبارت «بغير حسم و تركه يتشحط في دمه حتي يموت» وجود دارد كه ميرساند بريدن دست و پاي اسير و رها كردن او كه در خون خود بغلطد تا بميرد، به عنوان يكي از گونههاي كشتن اسير و مجازات او مقرر شده است و اين مطلب فقط در روايت طلحةبن زيد آمده و هيچ روايتي از عامه و خاصه و هيچ فتواي فقهي آن را تأييد نميكند؛ كشتن اسير با اين كيفيت وحشيانه و غير انساني با هيچ آيين آسماني و هيچ قانون حقوقي و هيچ اصل اخلاقي منطبق نيست. احتمال دارد شدت كينه طلحةبن زيد از كفاري كه با مسلمانان ميجنگند، موجب شده است كه او درباره اسيران جنگي چنين انتقامجويي غير عادلانهاي را به عنوان يك حكم فقهي در قالب حديث ساختگي منسوب به امام معصوم ارائه دهد تا براي او تشفي نفسي باشد ولي چنانكه گفتيم روايات طلحةبن زيد كمترين اعتبار را ندارد و نميتواند مستند فتواي فقهي واقع شود. اين روايت كه در آن كشتن اسير به صورت قتل صبر به عنوان يك حكم واجب شمرده شده است نه تأييدي از قرآن دارد و نه از سنت و نه از اصول عقلايي و نه از موازين اخلاقي و انساني و تنها با قانون جنگل و طبيعت افرادي مانند چنگيز و هيتلر سازگار است و چنين روايتي با چنين محتواي مشمئز كنندهاي هرگز قابل قبول نيست.
ضمنا فقهاي عامه و خاصه كه آيه محاربه را مربوط به قطاع الطريق ميدانند درباره قطع دست و پاي محارب كه در آيه آمده بدون اختلاف گفتهاند: جاي قطع بايد فورا حسم يعني داغ شود تا خونريزي نكند و او زنده بماند و زندگي كند.82
محققان فقهاي عامه و خاصه گفتهاند: قطع دست و پا در آيه محاربه مربوط به محارب مفسدي است كه هم سلب امنيت كرده و هم مال برده است قطع دست راست براي بردن مال و قطع پاي چپ براي سلب امنيت. بديهي است محارب مفسدي كه با عمد و اختيار با كشيدن اسلحه از مردم سلب امنيت ميكند و مالشان را ميبرد جرمش سنگينتر از جرم سربازي است كه او را اجبارا به جنگ مسلمانان ميبرند و در حين جنگ قبل از اينكه كسي را بكشد اسير ميشود. طلحةبن زيد ميگويد: چنين اسيري بايد دست و پايش قطع شود و جاي قطع داغ نشود كه او در خون خود بغلطد تا بميرد. آيا عادلانه است اسيري كه جرمش سبكتر از جرم محارب است اينگونه به قتل صبر كشته شود در حاليكه محارب مفسد با جرم سنگينتر بايد از خونريزي جاي قطع دست و پايش جلوگيري شود كه زنده بماند؟ جواب اين سؤال بجا را بايد طلحةبن زيد بدهد كه چرا با اينكه محارب مفسد اگر چه كافر باشد از رفتن خون بدنش جلوگيري ميشود كه نميرد اسيري كه اجبارا به جبهه آمده و كسي را نكشته بايد در خون خود بغلطد تا بميرد؟ و نيز بايد توضيح بدهد كه چرا فرق نگذاشته است بين اسيري كه اجبارا به جبهه آمده و آنكه داوطلب بوده و نيز بين اسيري كه كسي را نكشته و آنكه كشته است؟ و چرا اساسا آيه محاربه را تفسير انحرافي كرده و آن را به اسيران جنگي مربوط ساخته و چرا اين تفسير انحرافي و حكم غير عادلانه را به امام معصوم نسبت داده و از خدا شرم نكرده است؟
4. در حديث طلحةبن زيد براي اينكه ثابت كند بعد از قطع دست و پاي اسير نبايد از خونريزي آن جلوگيري شود، استدلال ميكند كه «خير الله الامام علي شيء واحد و هو القتل»؛ يعني در آيه محاربه خدا حاكم را بين مصاديق يك نوع از مجازات يعني قتل مخير كرده است پس قطع دست و پا كه در آيه آمده نيز بايد مصداقي از قتل باشد؛ بنابراين بايد از خونريزي محل قطع جلوگيري نشود تا او بميرد؛ ولي اين استدلال به دلايل زير صحيح نيست:
اولاً: آيه محاربه مربوط به اسيران جنگي نيست، بلكه مربوط به محاربان مفسدي است كه مرتكب جرايم اجتماعي ميشوند و براي آنان در آيه چهار مجازات متفاوت متناسب با جرمشان مقرر شده است.
ثانيا: همه مجازاتهاي مذكور در آيه از مصاديق قتل نيست بلكه دو تاي آنها از مصاديق قتلند كه با عبارت «ان يقتلوا او يصلبوا» بيان شده است و مجازات سوم قطع دست و پاست كه روايت طلحةبن زيد ميگويد: از مصاديق قتل است؛ ولي علماي عامه و خاصه به اتفاق آن را رد ميكنند و ميگويند: از مصاديق قتل نيست و مجازات چهارم تبعيد و نفي بلد است كه با عبارت «او ينفوامن الارض» بيان شده و معلوم است كه تبعيد و نفي بلد از مصاديق قتل نيست. خلاصه طلحةبن زيد در اينجا مرتكب دو خطا شده است: يكي اينكه آيه محاربه را به اسراي جنگي مربوط كرده و ديگر اينكه همه مجازاتهاي مذكور در آيه را از مصاديق قتل تصور كرده است؛ در حالي كه چنين نيست.
5. در روايت طلحةبن زيد درباره معناي «او ينفوا من الارض» آمده است: «ذلك الطلب ان تطلبه الخيل حتي يهرب فان اخذته الخيل حكم عليه ببعض الاحكام التي وصفت لك»، يعني معناي «او ينفوا من الارض» اين است كه سواره نظام، جنگجو را تعقيب ميكند تا از معركه جنگ فرار كند؛ پس اگر او را اسير كردند به يكي از مجازاتهايي كه قبلاً ذكر شد محكوم ميشود»؛ يعني يا گردنش را ميزنند و يا دست و پايش را قطع ميكنند تا بر اثر خونريزي بميرد.
طلحةبن زيد ميخواهد بگويد: آيه محاربه مربوط به ميدان جنگ و آن دسته از اسيراني است كه در حين جنگ اسير ميشوند ولي گاهي جنگجو را تعقيب ميكنند تا از معركه فرار كند و از آن سرزمين نفي و تبعيد شود و اين معناي «او ينفوا من الارض» است و اگر در اين تعقيب اسير شودبه يكي از دو گونه كه گفته شد به قتل ميرسد يا با گردن زدن و يا با بريدن دست و پا كه بر اثر خونريزي بميرد.
بين عامه درباره «او ينفوا من الارض» تفسيري وجود داشته كه در نامه انسبن مالك به عبدالملكبن مروان منعكس شده است در آن نامه آمده: «و نفيه ان يطلبه الامام حتي يأخذه فادا اخذه اقام عليه احدي هذه المنازل التي ذكر الله جل و عز بما استحل، يعني نفي محارب مفسد اين است كه حاكم براي دستگيري او اقدام كند پس وقتي كه او را دستگير كرد يكي از مجازاتهايي را كه خداي عزوجل در آيه محاربه ذكر كرده به عنوان كيفر كردارش درباره او اجرا نمايد.»83
اين تفسير نامقبول براي «او ينفوا من الارض» بين عامه از قول انسبن مالك، كه چندان مورد اعتماد نيست، نقل ميشده است كه آن را مربوط به محارب مفسد ميدانستهاند نه اسير جنگي؛ طلحةبن زيد كه اين تفسير را در ذهن داشته است آن را در اينجا به طور نقل به معنا آورده ولي به ميدان جنگ و اسيران جنگي مربوطش كرده است و اين يك نوع تفسير انحرافي براي «او ينفوا من الارض» است كه قابل قبول نيست.
6. در روايت طلحةبن زيد، كه برخلاف نظر علماي عامه و خاصه آيه محاربه به مجازات اسيران جنگي مربوط شده است، جاي اين سؤال هست كه چرا مجازات اعدام و قتل صبر فقط براي اسيراني كه قبل از ختم جنگ اسير ميشوند مقرر گشته و اسيراني كه بعد از ختم جنگ دستگير ميشوند از اين مجازات معاف شدهاند؟ چه فرقي بين اين دو قسم اسير وجود دارد؟ هر دو گروه با مسلمانان جنگيدهاند و هر دو گروه اسير شدهاند و بايد حكم يكسان داشته باشند؛ دو گونه حكم در اين روايت هيچ توجيهي ندارد و اينكه گاهي گفته ميشود: اسيراني كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند اگر آزاد شوند ممكن است به دشمن ملحق گردند84 قابل قبول نيست؛ زيرا امكان ملحق شدن به دشمن در مورد اسيراني كه بعد از ختم جنگ دستگير ميشوند نيز وجود دارد. حقيقت اين است كه هيچ فرقي بين اين دو قسم اسير نيست. وسيره رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم نيز اين بود كه بين دو قسم اسير فرق نميگذاشت و همه را بيفديه يا بافديه آزاد ميكرد كه قبلاً موارد آن ذكر شد. طلحةبن زيد در اينجا نيز مرتكب دو خطا شده است يكي اينكه برخلاف نظر علماي عامه و خاصه آيه محاربه را به اسيران جنگي مربوط كرده و ديگر اينكه براي دو موضوع همگون دو حكم ناهمگون در قالب روايت ريخته است كه با روح عدالت اسلامي و رعايت حقوق انساني سازگار نيست.
7. در روايت طلحةبن زيد كه مجازات اسيران جنگي با استناد به آيه محاربه بيان شده است صرف نظر از عدم صحت اين استناد و مخالفت آن با نظر علماي عامه و خاصه، مجازات دوم يعني «او يصلبوا» كه در آيه وجود دارد در روايت نيامده است در حاليكه چون در روايت به آيه محاربه استناد شده است لازم بود محتواي همه جملههاي آيه در آن بيايد اما طلحةبن زيد محتواي «ان يقتلوا» و نيز محتواي «او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف» را آورده ولي محتواي «او يصلبوا» را نياورده و از به دار زدن مجرم يعني مجازات دوم كه در آيه آمده سخني نگفته است، معلوم نيست چرا؟ آيا از آن غفلت كرده يا علت ديگري داشته است؟ نميدانيم. اگر چه تفسيري كه براي آيه محاربه كرده و آن را به مجازات اسيران جنگي مربوط نموده اساسا انحرافي و نامقبول است، ولي در هر حال از قلم افتادن «او يصلبوا» در اين روايت نقطه ضعفي است كه در كار طلحةبن زيد وجود دارد و او نميتواند از آن دفاع كند. هنگامي كه روايتي بر مبناي جعل پايهگذاري ميشود بهتر از اين از كار در نميآيد.
خلاصه كار طلحةبن زيد در اين روايت اين است كه در مورد هر يك از مجازاتهاي مذكور در آيه محاربه يك خطا مرتكب شده است بدين شرح: درباره «ان يقتلوا» آن را به مجازات اسيران جنگي مربوط كرده و اين يك خطاست و درباره «او يصلبوا» اصلا آن را از قلم انداخته و اين خطاي دوم است و درباره «او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف» عبارت «بغير حسم و تركه يتشحط في دمه حتي يموت» را از خود افزوده و اين خطاي سوم است و درباره «او ينفوا من الارض» آن را به معناي تعقيب كردن دشمن و گرفتن و كشتن او تفسير كرده و اين خطاي چهارم است؛ البته براي طلحةبن زيد كه به جعل حديث عادت دارد، اين مهم نيست كه در جعل يك حديث چند خطا مرتكب ميشود بلكه اين مهم است كه حديث ساختگي خود را چگونه به امام معصوم نسبت بدهد كه مردم باور كنند و اين يكي از انواع مظلوميتهايي است كه ائمه معصومين عليهمالسلام گرفتار آن بودند و پيوسته مردم را از پذيرفتن حديثهاي ساختگي راويان بي تعهد بر حذر ميداشتند، ولي با اين وصف بسياري از حديثهاي ساختگي در منابع حديثي ثبت شده و در مسايل اعتقادي و فقهي و اخلاقي و تاريخي و حتي سياسي مورد استناد قرار گرفته و ميگيرد و اين خسارت كمي نيست.
اينكه در روايت طلحة بن زيد آمده است: اسيراني كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند بايد قتل عام گردند مقصودش از ختم جنگ چيست؟ آيا مقصود از ختم جنگ ختم هر يك از عمليات است يا ختم كل جنگ؟ مثلاً در جنگي كه هشت سال طول ميكشد اگر در طول جنگ صد عمليات انجام گردد و در هر يك از عمليات هزار اسير گرفته شود كه پانصد نفر در حين عمليات و پانصد نفر بعد از ختم عمليات دستگير شوند در اين صورت اگر مقصود از ختم جنگ ختم هر يك از عمليات باشد بايد از اين صد هزار اسير پنجاه هزار زنده بمانند وپنجاه هزار كشته شوند ولي اگر مقصود از ختم جنگ ختم كل جنگ باشد بايد فقط پانصد نفر زنده بمانند كه پس از ختم آخرين عمليات دستگير شدهاند و نود و نه هزار و پانصد نفر قتل عام شوند و اين تفاوت بسيار فاحشي است بين اين دو فرض كه نميتوان به آن بي توجه بود و طلحة بن زيد بايد اين ابهام بزرگ را رفع ميكرد كه نكرده است و اگر قرار باشد مقامات اجرايي دستور روايت طلحة بن زيد را اجرا كنند در اين مسأله گرفتار سردرگمي بزرگي ميشوند و به بن بستي ميرسند كه نميتوانند از آن خلاص شوند. ضمنا اينكه ما سؤالات را متوجه طلحةبن زيد ميكنيم براي اين است كه اين روايت را ساخته او ميدانيم.
احتمال دارد طلحة بن زيد كه ديده است آيه «ما كان لنبي ان يكون له اسري حتي يثخن في الارض» ميگويد: براي هيچ پيغمبري نبايد در جنگ اسير گرفته شود تا وقتي كه دشمن را سركوب و بي حركت كند از اينجا نتيجه گرفته است كه اگر قبل از سركوب شدن دشمن و ختم جنگ اسير گرفته شود بايد به قتل برسد آنگاه آيه محاربه را با اسيران جنگي كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند تطبيق كرده و قطع دست و پا را نيز كه در آيه آمده با افزودن عبارت «بغير حسم و تركه يتشحط في دمه حتي يموت» از مصاديق قتل قرار داده و سپس اين استنباط خود را در قالب حديثي ريخته و به امام صادق عليهالسلام نسبت داده است.
ولي بايد دانست آيه «ما كان لنبي ان يكون له اسري حتي يثخن في الارض» معنايش اين نيست كه هر اسيري قبل از ختم جنگ دستگير شود بايد به قتل برسد بلكه معنايش اين است كه تا دشمن سركوب و بي حركت نشده است نبايد وقت و نيروي رزمندگان با گرفتن اسير و انتقال به پشت جبهه و نگهداريش تلف شود و در نتيجه امكان پيروزي كمتر و احتمال شكست بيشتر گردد، بلكه بايد همه وقت و نيروي رزمندگان فقط صرف اثخان دشمن و بيحركت كردن او شود و از اين راه امكان پيروزي، بيشتر و احتمال شكست، كمتر گردد؛ به عبارت ديگر: مقصود آيه تلف نكردن وقت و نيروي رزمندگان در گرماگرم جنگ به وسيله گرفتن اسير و انتقال و نگهداري او است نه كشتن اسير بعد از دستگيري او در حين جنگ.85
تا اينجا روايت طلحة بن زيد از نظر سند و متن بررسي شد و معلوم گشت كه سند آن ضعيف و بي اعتبار است و نميتوان به آن اعتماد كرد و متن آن نيز داراي چند نقطه ضعف است و با توجه به اين نقاط ضعف ترديدي باقي نميماند كه اين روايت از امام معصوم صادر نشده و به ظن قوي طلحة بن زيد كه به جعل حديث عادت داشته آن را جعل كرده و ضمن آن آيه محاربه را تفسير انحرافي نموده و آن را به اسيران جنگي مربوط ساخته است؛ بنابراين براي اثبات يك حكم فقهي نميتوان به آن استناد كرد.
و اگر سؤال شود: چرا اهل حديث روايت طلحة بن زيد را كه ضعيف و بي اعتبار است در كتابهاي خود آوردهاند؟ جوابش اين است كه اهل حديث عادت داشتهاند هر روايتي را در هر جا مييابند چه سندش ضعيف باشد و چه صحيح در مجموعههاي حديثي خود بياورند كه روايات از بين نرود و كتابهاي حديثي منبع باشد براي نسلهاي بعد كه از بين روايات اين منابع هر چه را معتبر ميدانند براي اثبات مطالب خود به آنها استناد كنند. در بين اهل حديث جماعتي را ميشناسيم كه علماي رجال گفتهاند: آنان خودشان ثقه و راستگو هستند ولي عادت دارند كه هم از راويان معتبر نقل حديث ميكنند و هم از راويان ضعيف و بي اعتبار و اينك چند نمونه:
1. درباره محمد بن احمد بن يحيي بن عمران اشعري صاحب نوادر الحكمة گفتهاند: كان ثقة ولكن يروي عن الضعفاء و يعتمد المراسيل و لا يبالي عن من اخذ86 يعني او خودش ثقه و راستگو است ولي از راويان ضعيف و بي اعتبار حديث نقل ميكند و به روايات مرسل اعتماد مينمايد و اهميت نميدهد كه از چه كسي حديث اخذ ميكند؛
2. درباره محمدبن مسعود عياشي گفتهاند: ثقة صدوق ولكن يروي عن الضعفاء كثيرا87 يعني عياشي خودش ثقه و راستگو ميباشد ولي از راويان ضعيف و بي اعتبار فراوان حديث نقل ميكند.
3. درباره احمد بن محمد بن خالد برقي صاحب محاسن گفتهاند: كان ثقة في نفسه غير انه اكثر الرواية عن الضعفاء88 يعني او خودش ثقه و راستگو است ولي از راويان ضعيف و بي اعتبار فراوان نقل حديث ميكند.
خلاصه اين عادت اهل حديث بوده است كه هر حديثي را چه راوي آن ثقه باشد و چه ضعيف، در كتابهاي خود ميآوردهاند؛ سيد بحر العلوم ميگويد: ان الا جلاء كثيرا ما يروون عن الضعفاء89 يعني بزرگان خيلي از راويان ضعيف نقل حديث ميكنند. شيخ صدوق در ديباچه «من لا يحضره الفقيه» مينويسد: و لم اقصد فيه قصد المصنفين في ايراد جميع مارو و ابل قصدت الي ايراد ما افتي به و احكم بصحته يعني من نميخواهم مانند مصنفان كه همه روايات را چه معتبر و چه غير معتبر در كتابهاي حديث خود ميآورند در اين كتاب هر روايتي را بياورم بلكه ميخواهم فقط روايتي را كه صحيح ميدانم و به مضمون آن فتوا ميدهم بياورم. از اين سخن صدوق معلوم ميشود عادت مصنفان اهل حديث اين بوده است كه هر روايتي را چه راوي آن معتبر باشد و چه غير معتبر در كتابهاي حديث خود ميآوردهاند.
احمد بن محمد بن عيسي اشعري رئيس محدثان قم نيز از راويان ضعيف مانند بكربن صالح و حسن بن عباس بن حريش و زياد بن مردان قندي و محمد بن سنان حديث نقل ميكند90 همين حديث طلحة بن زيد را احمد بن محمد بن عيسي در كتاب خود آورده است كه احتمال دارد آن را مستقيما از كتاب طلحة بن زيد گرفته باشد؛ آنگاه شيخ طوسي آن را در كتاب تهذيب از كتاب احمد بن محمد بن عيسي نقل كرده و در كافي نيز از طريق احمد بن محمد بن عيسي نقل شده است.
در هر حال روايت طلحة بن زيد از طريق احمد بن محمد بن عيسي به كافي كليني و تهذيب شيخ طوسي منتقل شد و از آن پس مورد توجه فقها قرار گرفت.
فتواي فقهي ناشي از روايت طلحة بن زيد:
شيخ طوسي روايت طلحة بن زيد را در كتاب حديثي خود «تهذيب» آورده و در كتابهاي فقهي بر طبق آن فتوا داده و به پيروي او فقهاي ديگر نيز بدون اختلاف تا زمان حاضر همين فتوا را پذيرفته و در كتابهاي خود ثبت كردهاند و اينك تفصيل مطلب:
1. شيخ طوسي در كتاب خلاف مينويسد: «الاسير علي ضربين ضرب يؤسر قبل ان تضع الحرب او زارها فالامام مخير بين شيئين اما ان يقتله او يقطع يديه و رجليه و يتركه حتي ينزف، و اسير يؤخذ بعد ان تضع الحرب او زارها فهو مخير بين ثلاثة اشياء المن و الاسترقاق و المفاداة و قال الشافعي: هو مخير بين اربعة اشياء القتل و المن و المفاداة و الاسترقاق و لم يفصل و قال ابو حنيفة: هو مخير بين القتل و الاسترقاق دون المن و المفاداة ... دليلنا اجماع الفرقه و اخبارهم و قد ذكرناها في الكتاب الكبير... يعني اسير دو قسم است يك قسم اسيري كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشود كه حاكم مخير است بين دو چيز يا او را بكشد و يا دو دست و دو پاي او را قطع كند و رهايش سازد كه در خون خود بغلطد تا بميرد. و قسم ديگر اسيري كه بعد از ختم جنگ دستگير ميشود كه حاكم مخير است بين سه چيز آزاد كردن بي فديه يا با فديه و يا به بردگي گرفتن او. و شافعي گفته است: حاكم مخير است بين چهار چيز كشتن اسير يا آزاد كردن بي فديه، يا با فديه و يا به بردگي گرفتن او؛ شافعي فرق نگذاشته است بين اينكه اسير قبل از ختم جنگ دستگير شود يا بعد از ختم آن. و ابو حنيفه گفته: حاكم مخير است بين كشتن اسير يا به بردگي گرفتن او و جايز نيست او را بي فديه يا با فديه آزاد كند... دليل ما اجماع شيعه و اخبار است كه اين اخبار را در كتاب كبير ـ يعني تهذيب ـ ذكر كردهايم...»91.
شيخ طوسي اين فتوا را كه اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ بايد قتل عام شوند در كتابهاي نهايه ص 296 و الجمل و العقود ص 158 و مبسوط جلد 2، ص 20 و الاقتصاد ص 315 نيز آورده است؛
2. قاضي ابن براج در المهذب مينويسد: الاساري علي ضربين احدهما مايجوز استبقائه و الآخر لا يستبقي... والذي لايستبقي هو كل اسير اخذ قبل تقضي الحرب و الفراغ منها. يعني اسيران جنگي دو قسماند يك قسم باقي گذاشتن آن جايز است و قسم ديگر جايز نيست... آن قسم كه باقي گذاشتنش جايز نيست هر اسيري است كه قبل از ختم جنگ و فارغ شدن از آن دستگير شود؛92
3. ابن حمزه در وسيله مينويسد: الرجل ضربان اما اسر قبل انقضاء القتال او بعده فالاول ان لم يسلم كان الامام مخيرا بين شيئين قتله و قطع يديه و رجليه و تركه حتي ينزف... يعني مرد اسير دو قسم است يا قبل از ختم جنگ اسير ميشود و يا بعد از آن قسم اول اگر مسلمان نشد حاكم مخير است بين دو كار يا او را ميكشد و يا دو دست و دو پاي وي را قطع ميكند كه در خون خود بغلطد تا بميرد...؛93
4. ابن زهره در غنيه مينويسد: «و من اخذ اسيرا قبل ان تضع الحرب او زارها و جب قتله و لم يجز للامام استبقامه... يعني اسيري كه قبل از ختم جنگ دستگير شود كشتن او واجب است و براي حاكم جايز نيست او را باقي بگذارد...»94
5. ابن ادريس در سرائر مينويسد: «الاسير عندنا علي ضربين احدهما اخذ قبل ان تضع الحرب او زارها و تنقضي الحرب و القتال فانه لا يجوز للامام استبقائه بل يقتله بان يضرب رقبته او يقطع يديه و رجليه و يتركه حتي ينزف و يموت... يعني اسير نزد ما دو قسم است يك قسم اسيري كه قبل از ختم دستگير شود كه براي حاكم جايز نيست او را باقي بگذارد بلكه بايد او را بكشد به اينكه گردنش را بزند و يا دو دست و دو پاي وي را قطع كند و رهايش سازد كه در خون خود بغلطد تا بميرد...»؛95
6. محقق حلي در شرايع مينويسد: «والذكور البالغون يتعيّن عليهم القتل ان كانت الحرب قائمة ما لم يسلموا و الامام مخير ان شاء ضرب اعناقهم و ان شاء قطع ايديهم و ارجلهم و تركهم ينزفون حتي يموتوا... يعني اسيراني كه از جنس مرد و بالغ باشند اگر در حالي كه جنگ برپاست دستگير گردند در صورتي كه مسلمان نشوند حتما بايد كشته شوند و حاكم مخير است كه گردنشان را بزند و يا دستها و پاهاي آنان را قطع كند و رهايشان سازد كه بر اثر خونريزي بميرند...»96
7. علامه حلي در تذكره مينويسد: «و اما البالغون الاحرار فان اسروا قبل تقضي الحرب و انقضاء القتال لم يجز ابقائهم بفداء و لا بغيره و لا استرقاقهم بل يتخير الامام بين قتلهم و بين قطع ايديهم و ارجلهم من خلاف فيتركهم حتي ينزفوا بالدم و يموتوا... يعني اما اسيران مرد كه بالغ و آزادند اگر قبل از ختم جنگ دستگير شوند نه باقي گذاشتن آنان با فديه يا بيفديه جايز است و نه به بردگي گرفتنشان بلكه حاكم مخير است بين اينكه آنان را بكشد و يا دست و پاهايشان را بر خلاف يكديگر قطع كند و رهاشان سازد كه در خون خود بغلطند تا بميرند...»97
8. شهيد اول در متن لمعه مينويسد: «والذكور البالغون يقتلون حتما ان اخذوا و الحرب قائمة الا ان يسلموا... يعني اسيران مرد كه بالغ باشند اگر در حالي كه جنگ برپاست دستگير گردند حتما بايد كشته شوند...»؛98
9. شهيد ثاني در شرح لمعه مينويسد: «يتخير الامام تخير شهوة بين ضرب رقابهم و قطع ايديهم و ارجلهم و تركهم حتي يموتوا ان اتفق و الا اجهز عليهم... يعني حاكم ـ در مورد اسيراني كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند ـ مخير است كه به دلخواه خود ـ نه بر مبناي مصلحت ـ يا گردنشان را بزند و يا دستها و پاهايشان را قطع كند و رهاشان سازد تا بميرند و اگر نميرند بايد آنان را كشت...»؛99
10. محقق ثاني در جامع المقاصد در شرح قول علامه: «و يتركهم حتي ينزفوا و يموتوا» مينويسد: «قوله: يموتوا، للتنبيه علي انه لابد من موتهم و الا لم يتحقق الامتثال فلو لم يموتوا بذلك فلا بد من الاجهاز عليهم... يعني اينكه علامه حلي عبارت «يموتوا» را به كار برده براي توجه دادن به اين مطلب است كه اين اسيران حتما بايد بميرند و گر نه امتثال امر خدا نميشود پس اگر با قطع دست و پا نميرند حتما بايد كشته شوند...؛100
11. كاشف الغطا در كشف الغطا مينويسد: «اما البالغون العاقلون فان استولي عليهم و الحرب قائمة قتلوا... يعني اسيران مرد كه بالغ و عاقل باشند اگر در حالي كه جنگ برپاست دستگير شوند بايد به قتل برسند...»؛101
12. صاحب جواهر عبارات خود را با عبارات محقق ممزوج كرده و مينويسد: «الذكور البالغون يتعين عليهم القتل ان اسروا و قد كانت الحرب قائمة و لم تضع او زارها... يعني مردان اسير كه بالغ باشند اگر در حالي كه جنگ برپاست و هنوز پايان نيافته دستگير شوند بايد حتما به قتل برسند...»؛102
13. آية الله منتظري در «ولايت فقيه» ج 3 ص 263 مينويسد: «لا خلاف بيننا في القسم الاول في تعين القتل و حرمة الابقاء ... يعني بين ما فقهاي شيعه در قسم اول از اسيران ـ كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند ـ اختلاف نيست كه كشتن آنان واجب و زنده گذاشتنشان حرام است».
چنانكه ديديم شيخ طوسي اسيراني را كه در جنگ با كفار دستگير ميشوند دو دسته كرده و آن دسته را كه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند فتوا به وجوب قتلشان داده است و فقهاي بعد از شيخ طوسي نيز روي حسن ظن به ايشان از آن زمان تا زمان حاضر اين فتواي شيخ را بدون كمترين مناقشه پذيرفتهاند كه سخنان دوازده نفرشان آورده شد. و ميتوان گفت: اينكه ميگويند: فقهاي بعد از شيخ طوسي تا مدتها مقلد ايشان بودهاند در اين مسأله صادق است. حالا بايد دليلهاي شيخ طوسي در اين مسأله بررسي شود كه آيا قابل قبول است يا نه؟ شيخ طوسي فرموده است: دليل ما اجماع فرقه شيعه و اخبارشان است. در اين بررسي بايد درباره دو چيز بحث شود يكي اجماع ادعايي شيخ و ديگري اخبار مورد اشاره ايشان.
بايد دانست كه فقهاي قبل از شيخ طوسي درباره اسيران جنگي بحث كردهاند ولي درباره قتل عام اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ سخني نگفتهاند. ابن ابي عقيل عماني هم طبقه كليني درباره اسيران جنگي مينويسد: «اذ اظهر المؤمنون علي المشركين فاستأسروهم فالامام في رجالهم البالغين بالخياران شاء استرقهم و ان شاء فاداهم و ان شاء من عليهم، قال الله تعالي: «فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتي اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق فاما منا بعدو اما فداء حتي تضع الحرب او زارها» يعني هنگامي كه مسلمانان در جنگ بر مشركان غالب شوند و از آنان اسير بگيرند در مورد اسيران بالغ كه مرد باشند حاكم مخير است كه آنان را به بردگي بگيرد يا با فديه و يا بي فديه آزاد كند، خدا فرموده است: «وقتي كه با كافران برخورد نظامي كرديد آنان را گردن بزنيد تا زماني كه سركوب و بي حركتشان كرديد در بندشان كنيد پس بعدا بي فديه و يا با فديه آزادشان سازيد»103
ميبينيم كه ابن ابي عقيل اسيران را دو دسته نكرده و درباره قتل عام اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ سخني نگفته است. اگر چه وي صريحا قتل اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ را نفي نميكند ولي چون بحث او درباره مطلق اسيران بوده مقتضاي كلامش عدم جواز قتل اسيران است مطلقا چه قبل از ختم جنگ دستگير شوند و چه بعد از آن. و صاحب جواهر همين قول ابن ابي عقيل را به نقل از ديگران به ابنجنيد اسكافي هم طبقه صدوق نسبت ميدهد104 كه اگر اين نسبت صحيح باشد قبل از شيخ طوسي دو نفر از فقهاي شيعه درباره اسيران جنگي بحث كردهاند ولي از قتل عام يك دسته از اسيران سخن نگفتهاند. با توجه به فتواي ابن ابي عقيل و فتواي احتمالي اسكافي كه مخالف فتواي شيخ طوسي است ادعاي اجماع شيخ در مورد وجوب قتل عام اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ چه توجيهي دارد؟ تا آنجا كه ما ميدانيم شيخ طوسي اولين فقيهي است كه فتوا به وجوب قتل عام اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ داده و در آن زمان اجماعي در اين مسأله وجود نداشته است. آيا همين كه شيخ مخالف صريحي در مسأله نديده ادعاي اجماع كرده و مقصودش از اجماع نبودن مخالف صريح در مسأله است اگر چه مخالف غير صريح وجود دارد؟ شايد چنين باشد. حالا فرض ميكنيم در عصر شيخ طوسي فقهاي ديگر اجماعا همين فتوا را داشتهاند معلوم است كه دليلشان همان دليل شيخ طوسي يعني روايت طلحةبن زيد است و در اين صورت اجماع آنان مدركش معلوم است و بنابراين، اجماع دليل مستقلي نخواهد بود.
در هر حال اجماعي كه در سخن شيخ طوسي ادعا شده و به عنوان دليلي براي اين فتوا ارائه گشته است اولاً چنين اجماعي وجود ندارد و ثانيا بر فرض وجود، دليل مستقلي نيست و چيزي را ثابت نميكند.
شيخ طوسي اخبار را نيز دليل ديگر اين مسأله قرار داده و فرموده است: اين اخبار را در كتاب كبير يعني تهذيب ذكر كردهايم. بايد دانست كه شيخ در كتاب تهذيب فقط يك خبر در اين مسأله ذكر كرده و آن خبر طلحة بن زيد است و روايت ديگري در اين مسأله وجود ندارد؛ علامه حلي105 و صاحب جواهر106 فقط روايت طلحة بن زيد را آوردهاند و اگر روايت ديگري وجود داشت در اين دو كتاب كه از كتابهاي استدلالي تفصيلياند ذكر ميشد، و قبلاً گفتيم كه سند روايت طلحة بن زيد كمترين اعتبار را ندارد و متن آن نيز داراي هفت نقطه ضعف است و هر محقق منصفي با توجه به اين نقاط ضعف مطمئن ميشود كه اين روايت از امام معصوم صادر نشده و طلحة بن زيد كه عادت به جعل حديث داشته خود آن را ساخته است. در جايي كه طلحة بن زيد بتواند به علت كينهاي كه از فارسي زبانان در دل دارد حديثي جعل كند كه «هر كس به فارسي سخن بگويد فساد روحي و اخلاقي او زياد ميشودو مروت و مردانگيش كم ميگردد»107 چنين كسي ميتواند به علت كينهاي كه از كافران شركت كننده در جنگ با مسلمانان در دل دارد حديثي جعل كند و ضمن آن آيه محاربه را به اسيران جنگي مربوط سازد و عبارت «بغير حسم و يتشحط في دمه حتي يموت» را اضافه كند تا قطع دست و پا در آيه محاربه به معناي قتل صبر و غوطه خوردن اسير در خون خودش تفسير شود و براي طلحة بن زيد تشفي نفسي باشد. قبلاً درباره بي اعتباري روايت طلحة بن زيد به قدر كافي بحث شده و نيازي به تكرار نيست. و اينكه گاهي گفته ميشود: اصحاب ما به روايات طلحة بن زيد عمل كردهاند و شيخ طوسي گفته: كتاب او معتمد است108 اين گفته روايت مورد بحث را قابل قبول نميكند؛ زيرا جاي اين سؤال هست كه اصحاب ما در كجاها به روايات او عمل كردهاند و در مواردي كه عمل كردهاند كارشان درست بوده است يا نه؟ حق اين است كه روايات طلحة بن زيد بايد يك به يك بررسي شود و هر كدام از آنها با دليلي از كتاب يا سنت يا اصول عقلي تأييد شد قبول و هر كدام تأييد نشد مردود گردد؛ زيرا چون او متهم به دروغگويي و جعل حديث است هيچ روايتي از وي مستقلاً حجت نيست و روايت او درباره اسيران جنگي با كتاب يا سنت يا اصول عقلي تأييد نشده و قابل قبول نيست. و درباره معتمد بودن كتاب او قبلاً توضيح داده شد كه معتمد بودن كتاب به معناي اين نيست كه هر روايتي در آن باشد معتبر است و توضيح زايدي لازم نيست.
فتواي شيخ طوسي در مورد قتل عام اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ از اول مبني بر مسامحه بوده و در چنين مسأله مهم و حساسي اصول علمي و موازين مورد قبول فقها در مورد آن رعايت نشده است و براي اثبات اين مدعا دو دليل وجود دارد:
شيخ طوسي در كتاب عدة الاصول مينويسد: «ما يرويه المتهمون و المضعفون ان كان هناك ما يعضد روايتهم و بدل علي صحتها وجب العمل به و ان لم يكن هناك ما يشهد لروايتهم بالصحة وجب التوقف في اخبارهم... يعني رواياتي كه راويان متهم و تضعيف شده نقل ميكنند اگر دليلي از خارج دلالت بر صحت آنها بكند بايد به آنها عمل كرد ولي اگر از خارج دليلي بر صحت آنها نباشد بايد از عمل به آنها خودداري گردد...»109.
طبق اين نظر شيخ كه نظري عالمانه و لازم الاجرا است ايشان بايد از عمل به روايت طلحة بن زيد و فتوا دادن به مضمون آن خودداري ميكرد، زيرا او چنانكه گذشت متهم و ضعيف و دروغگو شناخته شده است و خيلي بعيد مينمايد شيخ كه خود رجال شناس است از نظر علماي عامه درباره بي اعتباري او بيخبر باشد علماي رجال شناس عامه كه قبل از شيخ بودهاند؛ مانند محمد بن اسماعيل بخاري و احمد بن حنبل و ابن ابي حاتم و ابن حبان طلحة بن زيد را ضعيف و غير قابل اعتماد و جعل كننده حديث دانستهاند و از طرفي هيچ دليلي از كتاب يا سنت يا اصول عقلي اين روايت او را تأييد نميكند؛ از اينرو طبق قاعدهاي كه شيخ طوسي در عدة الاصول به آن اشاره فرموده و مورد قبول ساير فقها نيز هست، لازم بود ايشان در عمل به اين روايت طلحة بن زيد توقف كند و طبق آن فتوا ندهد؛ يعني لازم بود به آنچه خود فرموده و به آن ملتزم بوده است عمل كند ولي بر خلاف انتظار در عمل به روايت مزبور توقف نكرده و طبق آن فتوا داده است و اين غير از مسامحه علت ديگري نميتواند داشته باشد و نميتوان گفت كه شيخ تضعيف علماي عامه را در مورد هم مسلكشان طلحة بن زيد غير منصفانه ميدانسته و از اينرو به آن توجه نكرده است؛ زيرا او به تشيع متهم نشده است تا گفته شود: از روي غرض درباره وي نظر منفي دادهاند.
شيخ طوسي درباره قطع دست و پاي اسير دستگير شده قبل از ختم جنگ در كتاب خلاف نوشته است: «يقطع يديه و رجليه»110 يعني بايد دو دست و دو پاي اسير قطع شود در حالي كه در روايت طلحة بن زيد كه دليل فتواي شيخ است عبارت «قطع يده و رجله من خلاف» آمده همانطور كه در آيه محاربه است يعني يك دست و يك پاي او بر خلاف يكديگر بايد قطع شود، عبارت «من خلاف» ميفهماند كه يك دست و يك پا بايد قطع شود، زيرا اگر دو دست و دو پا قطع شود ديگر عبارت «من خلاف» معني ندارد. طلحة بن زيد چون ميخواسته است آيه محاربه را با قتل صبر اسيران جنگي منطبق كند همان عبارت آيه را آورده ولي عبارت «بغير حسم ... تا آخر» را به آن افزوده است تا منظورش تأمين شود. هنگامي كه شيخ ميخواست اين فتوا را در كتاب خلاف بنويسد بايد به متن روايت طلحة بن زيد، كه مدرك فتواي او است، توجه و در آن دقت ميكرد تا بر خلاف عبارت روايت چيزي ننويسد. اگر اين تعبد است كه بايد اسيران ياد شده بدينگونه قتل عام شوند بايد همان چيزي كه در روايت آمده در فتوا بيايد وگرنه امتثال امر نميشود؛ بنابراين بايد يك دست و يك پاي اسير قطع شود تا جان دادن او بيشتر طول بكشد و شكنجه و عذاب بيشتري را تحمل كند و اگر دو دست و دو پاي او قطع شود خون بيشتري از او ميرود و سريعتر جان ميدهد و شكنجه و عذاب كمتري تحمل ميكند و اين بر خلاف متن روايت است. شيخ طوسي با عجله و شتاب بدون توجه به متن روايت مزبور نوشته است: «يقطع يديه ورجليه» و اين غير از مسامحه علت ديگري نميتواند داشته باشد.
خيلي عجيب است كه مسامحه ياد شده به فقهاي ديگري مانند ابن حمزه و ابن ادريس نيز سرايت كرده و اين دو فقيه بزرگوار نيز به پيروي از شيخ طوسي قطع دو دست و دو پاي اسير را نوشتهاند. ابن حمزه در وسيله نوشته است: «قطع يديه و رجليه»111 و ابن ادريس در سرائر نوشته است: «يقطع يديه و رجليه»112 اين كار ابن حمزه و ابن ادريس رضوان الله عليهما به علت حسن ظن آن دو به شيخ طوسي و پيروي از او بوده است كه آنچه را شيخ در كتاب خلاف نوشته، آوردهاند وگرنه ميبايست هنگام نوشتن اين فتوا به خود روايت طلحة بن زيد، كه مدرك اين فتواست، مراجعه و در آن دقت ميكردند تا آنچه را در روايت است مينوشتند ولي اين دقت و احتياط را نكردهاند و اين علتي غير از مسامحه نميتواند داشته باشد.
علامه حلي خلاصة الرجال خود را دو قسم كرده و فرموده است: در قسم دوم اين كتاب فقط راوياني را ذكر ميكنم كه حديثشان را مردود ميدانم يا در آن ترديد دارم113 آنگاه طلحةبن زيد را در قسم دوم ذكر ميكند.114 انتظار چنين بود كه علامه حلي رضوانالله عليه به قول خود كه فرموده است: راويان مذكور در قسم دوم خلاصه را معتبر نميدانم ملتزم ميماند و به روايت طلحةبن زيد عمل نكرده و بر طبق آن فتوا نميداد، ولي برخلاف انتظار، علامه به روايت او عمل كرده و بر طبق آن فتوا داده است، او در تذكره ميفرمايد: اسيران جنگي دو دستهاند يك دسته آنانكه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند كه كشتن آنان واجب است و دسته ديگر آنانكه بعد از ختم جنگ دستگير ميشوند كه كشتن آنان جايز نيست؛ سپس مينويسد: و يدل علي التفصيل قول الصادق عليهالسلام و روايت طلحةبن زيد را ميآورد و آن را دليل فتواي خود قرار ميدهد در مقابل فتوايي كه تفصيل يعني دو دسته كردن اسيران را قبول ندارد115 و در مختلف قول ابن ابي عقيل عماني را ميآورد كه دو دسته كردن اسيران را قبول ندارد و حكم همه را يكسان ميداند و سپس آن را مخالف مشهور معرفي ميكند و روايت طلحةبن زيد را به عنوان دليل قول مشهور و نيز دليل فتواي خود ميآورد.116
اينكه علامه حلي روايت طلحةبن زيد را در تذكره قول امام صادق عليهالسلام خوانده مبني بر مسامحه است؛ زيرا اين عبارت چنين القا ميكند كه علامه روايت مزبور را به طور حتم قول امام صادق عليهالسلام ميداند در حاليكه خود او فرموده است: راويان مذكور در قسم دوم خلاصه را كه طلحةبن زيد از جمله آنان است معتبر نميدانم، بنابراين، روايت مزبور را نميتوان به طور حتم قول امام صادق عليهالسلام تلقي كرد و نيز اينكه علامه روايت ياد شده را حجت شرعي قرار داده و بر طبق آن فتوا صادر كرده و اين فتوا را در تذكره و مختلف آورده مبني بر مسامحه است؛ چون طلحةبن زيد حتي در نظر خود علامه ضعيف و غير قابل اعتماد است و محتواي روايت او با كتاب يا سنت يا اصول عقلي تأييد نشده است و چنين روايتي حجت شرعي نيست و نميتوان آن را مدرك فتوا قرار داد.
خلاصه اينكه روايت طلحةبن زيد متهم به جعل حديث را قول امام صادق عليهالسلام ناميدن و چنين روايت بي اعتباري را كه حجت شرعي نيست مدرك فتوا قرار دادن بر خلاف موازين علمي مورد قبول فقهاست و اينكه در كتابهاي علامه رضوان الله عليه آمده است علتي غير از مسامحه نميتواند داشته باشد واين مسامحه از شيخ طوسي شروع شده و به ابن حمزه و ابن ادريس سرايت كرده و به علامه منتقل شده و تا زمان حاضر امتداد يافته است.
در اينجا سؤالي پيش ميآيد كه چرا فقهاي بزرگي مانند شيخ طوسي و ابن حمزه و ابن ادريس و علامه و ديگران در چنين مسأله حساسي كه به آبروي اسلام مربوط ميشود تا اين حد مسامحه و بي دقتي كردهاند؟
در جواب شايد بتوان گفت: علت مسامحه شيخ و پيروانش در اين مسأله اين بوده است كه اين فقها چون در انزوا و دور از غوغاي اجتماع و جداي از درگيريهاي سياسي و نظامي ميزيستهاند تصور نميكردهاند كه روزي نياز پيدا كنند اين فتوا را پياده نمايند و در چنين فضايي اين مسأله را مانند بسياري ديگر از مسايل سياسي و نظامي اسلام به صورت ذهني نه براي پياده كردن مورد بحث قرار دادهاند و چون نميخواستهاند به فتوايي كه ميدهند عمل كنند نيازي نميديدند و انگيزه نداشتند كه درباره آن دقت و تعمق بيشتري بكنند و از طرفي چون ميخواستهاند يك دوره فقه كامل بنويسند مسأله اسيران جنگي را نيز با سرعت و شتاب و بدون دقت كافي با استناد به روايت طلحةبن زيد نوشته و گذشتهاند و در چنين شرايطي مسامحه و عدم تعمق در اينگونه مسايل امري كاملاً طبيعي است و ملامت بر آن روا نيست؛ زيرا چنين مسامحهاي معلول شرايط و عوامل قهري حاكم بر محيط زندگي است كه در اختيار فقيه نيست.
ولي اگر فرض كنيم كه اين فقها خود حاكم بودند و زمام امور سياسي و نظامي را در دست داشتند و جنگي پيش ميآمد و هزاران اسير از دشمن ميگرفتند آيا حاضر ميشدند خود مباشر اجراي اين فتوا باشند؟ اين فقها كه ميدانند قرآن كريم از آزادي اسرا سخن گفته است: «امّا منّا و امّا فداءً»117 نه از كشتن آنان و ميدانند اين كتاب حكمت و رحمت به پيغمبر صلياللهعليهوآلهوسلم و مسلمانان توصيه كرده است كه از اسيران دلجويي كنند و به آنان بگويند: اگر در قلب شما خيري باشد خداي مهربان چيزي بهتر از آنچه از دست دادهايد به شما عطا خواهد كرد و گناهتان را خواهد بخشيد «قل لمن في ايديكم من الاسري ان يعلم الله في قلوبكم خيرا يؤتكم خيرا مما اخذ منكم و يغفر لكم»118 اين فقها كه ميدانند رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم فرموده است: به توصيه من در مورد اسيران با خوشرفتاري عمل كنيد «استوصوا بالاساري خيرا»119 و خود آن حضرت نيز با شيوههاي انساني و با مهرباني با اسيران برخورد ميكرد و رفتارش با اسيران جنگ بدر و بنيالمصطلق و هوازن نمونههايي از اين رأفت و رحمت است، آيا اين فقها در چنين شرايطي و با توجه به لزوم خوشرفتاري با اسيران، كه در كتاب و سنت و سيره پيغمبر صلياللهعليهوآلهوسلم آمده است، وجدانشان قبول ميكرد كه دست و پاي هزاران اسير دربند را قطع كنند و رهايشان سازند كه در خون خود بغلطند تا بميرند بدون اينكه چنين خونريزي همراه با قساوت و بي رحمي هيچ ضرورتي داشته باشد؟ گمان نميرود اين فقها كه مظهر تقوا بودند در چنين شرايطي حاضر ميشدند برخلاف دستور كتاب و سنت و سيره رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم و به استناد روايت طلحةبن زيد متهم به جعل حديث كه حجت شرعي نيست چنين فتوايي بدهند و خود آن را اجرا كنند و كاري شبيه آنچه صربهاي بوسني با اسيران جنگي كردند، يعني قتل عام بي رحمانه انجام دهند و چهره مهربان و انساني اسلام را بي رحم و تشنه خون نشان دهند، بلكه ظن غالب اين است در چنين شرايطي كه اين فقها خود مديريت جامعه و رهبري سياسي و نظامي را به عهده داشتند و مباشر اجراي احكام بودند هنگامي كه در اجراي اين فتواي خشن با موج اعتراضات وجدانهاي بيدار و گروههاي حقوقدان و انجمنهاي حمايت از اسرا و تشكلهاي طرفدار حقوق بشر روبرو ميشدند اشكالات اين فتوا و غير قابل اجرا بودن آن را با همه وجود لمس ميكردند و به حكم قران و سنت و سيره رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم برميگشتند و در نهايت حكم به بي اعتباري روايت طلحةبن زيد ميكردند و بر طبق آن فتوا نميدادند و فقه شيعه را از اين وصله ناهمرنگ پاك ميساختند.
در اينجا واقعه عجيبي اتفاق افتاده است و آن اينكه فقهاي عامه به اين روايت طلحةبن زيد عامي كه مدرك فتواي فقهاي شيعه است عمل نكرده و بر طبق آن فتوا ندادهاند با اينكه او از خودشان بوده است. هيچ فقيهي از عامه در مسأله اسيران جنگي فتوا نداده است كه حكم اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ و بعد از آن فرق دارد و آنانكه قبل از ختم جنگ دستگير ميشوند بايد قتل عام گردند آن طور كه روايت طلحةبن زيد القا ميكند و اين فتوا از منفردات فقه شيعه است و نميتوان باور كرد كه علماي عامه از اين روايت طلحةبن زيد بي اطلاع بودهاند؛ زيرا آنان درباره او شرح حال مفصلي نوشته و مخصوصا به اين نكته اشاره كردهاند كه وي از امام جعفرصادق عليهالسلام حديث نقل ميكند.120 اينكه او از امام جعفرصادق عليهالسلام حديث نقل ميكند با خواندن كتاب او و روايات مندرج در آن دانسته ميشود؛ بنابراين ميتوان گفت: فقهاي عامه از اين روايت وي اطلاع داشتهاند ولي چون او را دروغگو و جاعل حديث ميدانستهاند به نقل او اعتماد نكرده و آن را حتي به عنوان نقل فتواي امام صادق عليهالسلام نياوردهاند با اينكه به فتواهاي امام صادق عليهالسلام توجه داشتهاند؛ فقهاي عامه اين فتواها را ضمن نقل فتواهاي فقهاي ديگر ميآورند و گاهي آنها را اختيار ميكنند و اين عجيب است كه فقهاي شيعه به روايت كسي عمل كرده و بر طبق آن فتوا دادهاند كه نزد هم مسلكان خودش مطرود و بي اعتبار است و هيچ كس از علماي شيعه نيز او را توثيق نكرده است!
در اين رابطه شايد بتوان گفت: همين قدر كه روايتي به امام معصومي نسبت داده ميشود قهرا در نظر عاشقان آن امام نوعي قداست پيدا ميكند و ممكن است فقيه ارادتمند به آن امام تحت تأثير اين عامل رواني به آن روايت اعتماد كند خصوصا در مسألهاي كه او نميخواهد درباره آن به موشكافي بپردازد و جاعلان حديث هم به اين نكته رواني واقف بودهاند كه ممكن است علاقهمندان امامي كه حديث به او نسبت داده ميشود از روي عشق به امامشان حديث مجعول را بپذيرند و به همين اميد اقدام به جعل حديث كردهاند و تا حدود زيادي هم به مقصودشان رسيدهاند.
بين فقها شايع است كه شهرت، ضعف سند را جبران ميكند؛ يعني اگر حديثي سندش ضعيف و بي اعتبار باشد در صورتيكه مشهور فقها بر طبق آن فتوا بدهند اعتبار پيدا ميكند؛ صاحب جواهر در مورد همين حديث طلحةبن زيد ميفرمايد: چون فقها بدون اختلاف معتد به بر طبق آن فتوا دادهاند ضعف سندش جبران ميشود121 و معناي اين سخن اين است كه خود روايت طلحةبن زيد به تنهايي اعتبار ندارد و حجت نيست و به ضميمه شهرت اعتبار مييابد و حجت ميشود؛ ولي اين نظر صحيح نيست، زيرا فقهايي كه بر طبق روايت مزبور فتوا دادهاند به اجتهاد خود عمل كردهاند و ميدانيم كه اجتهاد فقيه براي فقهاي ديگر حجت نيست چه اين اجتهاد از يك فقيه باشد و چه از چند فقيه يك صفر صفر است و حاصل جمع چندين صفر نيز صفر است؛ بنابراين از اجتماع چند اجتهاد غير حجت كه شهرت ناميده ميشود، ممكن نيست يك حجت درست شود؛ پس معلوم شد كه شهرت به تنهايي حجت نيست و در حكم صفر است و قبلاً دانستيم كه روايت طلحةبن زيد حجت نيست و در حكم صفر است؛ حالا چگونه ممكن است از اجتماع دو غير حجت يك حجت درست شود؟ آيا ممكن است از اجتماع دو صفر يك عدد صحيح درست شود؟ هرگز.
حالا فرض ميكنيم فرض غير صحيح كه شهرت ضعف سند را جبران ميكند اين به معناي اين است كه حديث ضعيف قبل از حصول شهرت فتوايي حجت نيست و نبايد به آن استناد كرد، حالا ميپرسيم: اولين فقيهي كه به روايت طلحةبن زيد قبل از حصول شهرت استناد كرده چه حجتي داشته است؟ و همچنين دومين و سومين و چهارمين و چندمين فقيهي كه قبل از حصول شهرت به اين روايت ضعيف عمل كردهاند چه دليلي براي اين كار داشتهاند؟ مثلاً شيخ طوسي كه در زمان او هنوز شهرت حاصل نشده بود به چه دليلي به آن استناد كرده و بر طبق آن فتوا داده است؟ و همچنين ابن براج و ابن حمزه و فقهاي ديگر به چه دليل چنين كردهاند؟ جز اين نيست كه شيخ طوسي رضوان الله عليه با سرعت و شتاب و بدون تعمق كافي از روي مسامحه بر طبق اين روايت ضعيف فتوا داده است كه اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ بايد قتل عام شوند؛ فتوايي كه نميخواسته است آن را اجرا كند و فقهاي ديگر نيز از روي حسن ظن به شيخ از ايشان پيروي كردهاند و نوبت كه به علامه حلي كه رسيد فرمود: ذهب اليه علمائنا اجمع يعني علماي ما همگي اين فتوا را پذيرفتهاند.122
خلاصه اينكه شهرت فتوايي ضعف سند را جبران نميكند و فتوا دادن فقها بر طبق روايت ضعيف طلحةبن زيد توجيه علمي ندارد.
اگر روايت طلحةبن زيد واقعيت داشت، محتواي آن كه از مسايل محوري است در تاريخ جنگهاي اسلام منعكس ميشد و در ضمن شرح وقايع جنگ بدر و بني المصطلق و هوازن مينوشتند كه مسلمانان به دستور رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم اسيران جنگي را دو دسته كردند و آن دسته را كه قبل از ختم جنگ دستگير شده بودند قتل عام نمودند و ممكن نبود چنين مطلب حساسي در ضمن شرح وقايع جنگهاي رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم ثبت نشود در حاليكه چنين مطلبي در تاريخ جنگهاي پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآلهوسلم وجود ندارد با اينكه جزئياتي از قبيل اينكه دريدبن الصمة به قاتل خود گفت: مرا اينگونه بكش وجود دارد.123
و نيز اگر در زمان رسول اكرم صلياللهعليهوآلهوسلم با اسيران جنگي اينگونه رفتار كرده بودند خلفاي سهگانه نيز در فتوحات خود چنين ميكردند و اگر چنين كرده بودند در تاريخ اين فتوحات ثبت ميشد و بعدا خلفاي بنياميه و بنيعباس نيز در فتوحات خود چنين ميكردند و در تاريخ فتوحات آنان نيز درج ميشد در حاليكه چنين مطلبي نه در تاريخ جنگهاي سه خليفه آمده و نه در تاريخ جنگهاي خلفاي بنياميه و بنيعباس.
مطلب ديگر اينكه اگر روايت طلحةبن زيد واقعيت داشت محتواي آن به عنوان يك حكم شرعي لازم الاجرا ضمن احكام جهاد از طرف رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم ابلاغ ميشد. ميدانيم كه پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآلهوسلم در رابطه با جنگ دستوراتي به اصحاب خود ميداد كه به صورت بخشنامه به رزمندگان و فرماندهانشان ميرسيد چنين حكم مهمي نيز اگر حقيقت داشت ميبايد ضمن بخشنامه از طرف آن حضرت به مسلمانان ميرسيد و حضرت ميفرمود: اسيران دستگير شده قبل از ختم جنگ را با دستگير شدگان بعد از ختم آن مخلوط نكنيد چون دسته اول بايد قتل عام شوند. آنگاه چنين دستوري ميبايد از طرف سه خليفه و نيز خلفاي بنياميه و بنيعباس به رزمندگان و فرماندهانشان ابلاغ ميشد كه در فتوحات خود به آن عمل كنند در حاليكه نه چنين حكم شرعي از رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم در بخشنامههاي جهاد نقل شده است و نه از سه خليفه و نه از خلفاي بنياميه و بنيعباس.
خلاصه اينكه اگر روايت طلحةبن زيد واقعيت داشت بايد محتواي آن هم سابقه تاريخي داشته باشد و هم فقهي؛ يعني بايد هم در تاريخ جنگهاي رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم و خلفا ذكر شده باشد و هم در فقه جهاد و دستورات شرعي مربوط به جنگ؛ در حاليكه نه سابقه تاريخي دارد ونه فقهي و سابقه آن اين است كه اين شخص متهم به جعل حديث در اواسط قرن دوم هجري آيه محاربه را تفسير انحرافي كرده و آن را در قالب حديث منقول از امام صادق عليهالسلام در كتاب مجهول الاسم خود نوشت و آن از طريق احمدبن محمدبن عيسي به كافي و تهذيب منتقل شد و مدرك فتواي شيخ طوسي رضوان الله عليه و پيروان او قرار گرفت؛ فتوايي كه نه هرگز اجرا شده و نه قابل اجراست ونه كتاب و سنت آن را تأييد ميكند و نه با روح اسلام، دين حكمت و رحمت، سازگار است و نه با حقوق بشر و قوانين جهاني در مورد حقوق اسيران.
1 ـ سوره مائده/ 33.
2 ـ سوره مائده/ 34.
3 ـ لسان العرب، ج 1، ص 302.
4 ـ تبيان، 2/368.
5 ـ روح المعاني، 6/106.
6 ـ سوره بقره/ 279.
7 ـ قبلاً گفتيم كه حرب به معناي سلب مال آمده و در اينجا همين معنا مناسب است؛ زيرا مال ربايي به حكم اسلام از رباخوار با قوه قهريه سلب ميشود، ولي بعضي از مفسران آيه «فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من الله و رسوله» را اينطور تفسير كردهاند كه اگر شما ربا را ترك نكنيد، پس بدانيد كه با خدا و رسول او ميجنگيد؛ يعني رباخوار با سرپيچي از دستور ترك ربا، به جنگ با خدا و رسولش ميرود (المنار، 3/102)؛ البته اين
8 ـ مجادله/ 20.
9 ـ اصول كافي، ج 2، ص 352، ح 8.
10 ـ مائده/ 32.
11 ـ وسائل الشيعه، ج 18، ص 534، ح 5 و ص 535، ح 8.
12 ـ مغني ابن قدامه، ج 10، ص 303.
13 ـ شيخ طوسي، خلاف، ج 3، ص 212 و قواعد علامه، ص 279.
14 ـ شيخ طوسي، خلاف، ج 3، ص 209.
15 ـ وسائل، ج 18، ص 534، ح 5.
16 ـ وسائل، ج 18، ص 540، ح 5.
17 ـ وسائل، ج 18، ص 536، ح 8.
18 ـ وسائل الشيعه، ج 18، ص 535، ح 7.
19 ـ وسائل، ج 18، ص 537، ح 2.
20 ـ وسائل، ج 18، ص 538، ح 1.
21 ـ قواعد، علامه، ص 272.
22 ـ تفسير طبري، جزء ششم، ص 225.
23 ـ تبيان 3، ص 509.
24 ـ خلاف، ج 3، ص 209.
25 ـ تفسير قرطبي، جزء ششم، ص 149 و 150.
26 ـ صحيفه نور، ج 3، ص 32.
27 ـ وسائل الشيعه، ج 18، ص 533، ح 3.
28 ـ وسائل، ج 18، ص 356، ح 9.
29 ـ وسائل، ج 18، ص 534، ح 5.
30 ـ وسائل، ج 18، ص 534، ح 4، و ص 533 ح 2 و ص 536، ح 8 و ص 537، ح 11.
31 ـ وسائل، ج 18، ص 533، ح 2.
32 ـ وسائل، ج 18، ص 533، ح 3 و ص 536، ح 9.
33 ـ سوره نحل/ 90.
34 ـ سوره زمر/ 18.
35 ـ مغني ابن قدامه، ج 10، ص 305، چاپ بيروت.
36 ـ اصول كافي، ج 1، ص 68، ح 10.
37 ـ شيخ طوسي، خلاف، ج 3، ص 210، مسأله 1.
38 ـ اصول كافي، ج 1، ص 68.
39 ـ الجوامع الفقهيه، ص 37 و 62.
40 ـ مقنعه، ص 129 (چاپ سنگي).
41 ـ الجوامع الفقهيه، ص 660.
42 ـ سرائر، ج 3، ص 507 (چاپ جامعه مدرسين).
43 ـ شرايع، ص 356 و مختصر نافع، ص 304.
44 ـ مختلف، ص 779 (چاپ سنگي).
45 ـ تحرير الوسيله، ج 2، ص 493.
46 ـ اصول كافي، ج 1، ص 68.
47 ـ اصول كافي، ج 1، ص 68.
48 ـ كافي، ج 7، ص 247، ح 11.
49 ـ وسايل، ج 18، ص 536، ح 8.
50 ـ مختلف علامه، ص 779 (چاپ سنگي).
51 ـ وسائل، ج 18، ص 533، ح 2.
52 ـ كافي، ج 7، ص 247، ح 11.
53 ـ كافي، ج 7، ص 248، ح 13.
54 ـ تفسير عياشي، ج 1، ص 314، ح 91 و وسائل، ج 18، ص 535، ح 8.
55 ـ استبصار، ج 4، ص 257.
56 ـ جنبه عمومي جرم جنبهاي است كه مدعي خصوصي ندارد و متولي آن حكومت است كه مدعي حق عموم محسوب ميشود؛ جامعه حق دارد فساد اجتماعي را قطع كند و حكومت به نيابت جامعه به منظور قطع فساد مفسد را مجازات ميكند.
57 ـ تفسير طبري، جزء ششم، ص 221.
58 ـ سوره مائده، آيه 33.
59 ـ كافي، ج 5، ص 32؛ و تهذيب، ج 6، ص 143.
60 ـ سوره مائده، آيه 33.
61 ـ در يك نسخه از كافي در متن حديث «الكفر» آمده و در نسخه ديگر چنانكه در جواهر، ج 21، ص 122 ميگويد «القتل» آمده و در تهذيب شيخ «الكلّ» ذكر شده و به نظر ميرسد «القتل» صحيح است كه آن را در متن حديث آورديم؛ زيرا با عبارت «الا تري ...» ميخواهد دليل اين مطلب را بيان كند كه چرا بايد محل قطع دست و پاي محارب حسم نشود تا بر اثر خونريزي بميرد و ميگويد: آيا نميبيني چيزهايي كه با دستور «ان يقتلوا او يصلبوا ...» خدا حاكم را مخير كرده تا در مورد محارب آن چيزها را انجام دهد از مصاديق قتلاند پس قطع دست و پاي محارب نيز بايد از
62 ـ جامع الرواة، ج 2، ص 217.
63 ـ الجرح والتعديل، ج 4، ص 480.
64 ـ المجروحين، ج 1، ص 383.
65 ـ تاريخ كبير بخاري، ج 4، ص 351.
66 ـ ميزان الاعتدال ذهبي، ج 2، ص 339.
67 ـ تهذيب التهذيب عسقلاني، ج 5، ص 16.
68 ـ تهذيب التهذيب ابن حجر عسقلاني، ج 5، ص 16.
69 ـ تهذيب التهذيب، ج 5، ص 16.
70 ـ تهذيب التهذيب، ج 5، ص 16.
71 ـ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 338.
72 ـ كتاب المجروحين، ج 1، ص 383.
73 ـ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 339.
74 ـ فهرست نجاشي، ص 155.
75 ـ فهرست شيخ، ص 112.
76 ـ فهرست شيخ طوسي، ص 97.
77 ـ معجم رجال الحديث، ج 9، ص 164.
78 ـ تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 37.
79 ـ همان، ص 44.
80 ـ همان، ص 53.
81 ـ تفسير طبري، جزء ششم، ص 206.
82 ـ مبسوط شيخ طوسي، ج 8، ص 48 و مغني ابن قدامه، ج 10، ص 311.
83 ـ تفسير طبري، جزء ششم، ص 217.
84 ـ ولايت فقيه آية الله منتظري، جلد 3، ص 263.
85 ـ توضيح و تفصيل كامل اين مطلب در مقالهاي آمده كه در مجله «كيهان انديشه» شماره 35 و 37، سال 1370 چاپ شده است.
86 ـ فهرست نجاشي، ص 268.
87 ـ فهرست نجاشي، ص 270.
88 ـ فهرست شيخ طوسي، ص 44.
89 ـ فوائد رجاليه، ج 2، ص 357.
90 ـ معجم رجال الحديث، ج 2، ص 302 به بعد.
91 ـ كتاب خلاف، ج 2، ص 332، مسئله 17.
92 ـ المهذب، ج 1، ص 316.
93 ـ الجوامع الفقهية، ص 696.
94 ـ الجوامع الفقهيه، ص 585.
95 ـ سرائر، ص 158، چاپ سنگي.
96 ـ شرايع، ص 90، چاپ عبدالرحيم.
97 ـ تذكره علامه، ج 1، ص 423.
98 ـ شرح لمعه، ج 1، ص 260، چاپ عبدالرحيم.
99 ـ شرح لمعه، ج 1، ص 260، چاپ عبدالرحيم.
تفسير مقبول نيست و تفسير مقبول اين است كه اگر ربا را ترك نكنيد بدانيد كه خدا و رسولش با شما سختگيري و مبارزه ميكنند و مال ربائي را گرفته و به صاحبش ميدهند. صاحب اين تفسير توجه نكرده است كه «من» در اين آيه نشويّه است و ميفهماند حرب و مبارزه از خدا و رسول او نشأت ميگيرد كه طبعا در قالب سلب مال ربائي با قوه قهريه تحقق مييايد.
مصاديق قتل باشد و جاي قطع داغ نشود تا با خونريزي بميرد و راوي ميگويد: «او ينفوا من الارض» در آيه كه از مصاديق قتل نيست درباره آن چه ميگوييد؟ و جواب ميشنود كه اين نيز به قتل متنهي ميشود زيرا معنايش اين است كه بايد محارب را با سواره نظام تعقيب كنند و اگر دستگير شد به يكي از گونههاي قتل كه ذكر شد كشته شود. و در پاورقي كافي درباره «الكفر» و «الكلّ» آمده: المراد بالكفر ههنا الا هلاك بحيث لا يري اثره قال في الصحاح: الكفر بالفتح التغطية و الكل باللام المشددة كما في القاموس السيف و علي كلا التقديرين فالامر واضح. مقصودش اين است كه «الكفر» و «الكل» هر دو به معناي قتلاند.
100 ـ جامع المقاصد، ج 1، ص 189.
101 ـ كشف الغطا، ص 406، چاپ سنگي.
102 ـ جواهر، ج 21، ص 122.
103 ـ مختلف، ص 331.
104 ـ جواهر، ج 21، ص 122.
105 ـ تذكره، ج 1، ص 423.
106 ـ جواهر، ج 21، ص 122.
107 ـ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 339.
108 ـ ولايت فقيه آية الله منتظري، ج 3، ص 264.
109 ـ عدة الاصول، ص 382، چاپ جديد.
110 ـ خلاف، ج 2، ص 332.
111 ـ الجوامع الفقهيه، ص 696.
112 ـ سرائر، ص 158.
113 ـ خلاصه علامه، ص 197.
114 ـ خلاصه، ص 231.
115 ـ تذكره علامه، ج 1، ص 423.
116 ـ مختلف علامه، ص 331.
117 ـ سوره محمد، آيه 4.
118 ـ سوره انفال، آيه 70.
119 ـ سيره ابن هشام، ج 1، ص 645.
120 ـ تهذيب التهذيب، ج 5، ص 15.
121 ـ جواهر، ج 21، ص 122.
122 ـ تذكره علامه، ج 1، ص 423.
123 ـ سيره ابن هشام، ج 2، ص 453.